parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

لبخند

دیشب خونه مادرشوهر بودیم .جاریم هم بود یک نوزاد دو ماه و نیم داره.سر سفره نشسته بودیم شام میخوردیم که از خواب بیدار شد و اوردنش سر سفره.یک جوری به من زل زده بود و میخندید که همه تعجب کرده بودن بعدش رفتم کنارش و باهاش حرف زدم اونم شروع کرد به سر و صدا کردن و اوا در اوردن کلی باهام صحبت کردیم هههههههه

نمیدونم چی داشت بهم میگفت ولی حس خوبی داشتم.همه  داشتن به ما نگاه میکردن.نمیدونم شایدم داشتن برام غصه میخوردن.نمیدونم وقتی بچه ایی می بینم باید عکس العملم چی باشه نمیدونم درست یا اشتباه سعی میکنم بیتفاوت باشم ولی دیشب دیگه نتونستم.

سردرگمی

به طرز عجیبی سردرگمم

 
نمی دونم باید چیکار کنم امروز رفتم چند دبستان تا اگه نیاز داشتن برم برا تدریس .چند تایی که گفتن تراکم نیروی کار ما خیلی زیاده .طرز بیان رو داشته باشید
 
چند تایی هم با اینکه نیاز داشتن و اسم و مشخصاتم رو نوشتن ولی فکر کنم سرکاری بود. چون روی سابقه کار تاکید داشتن.افسردگی گرفتم وقتی دیدم برای استخدام با حقوق سیصد تومنی اینقدر کلاس میزارن در حالیکه خودشون پول پارو میکنن.
 
از طرفی نمیدونم باید برم دانشگاه نصفه کارم رو ادامه بدم یا نه.میترسم دوباره برم شروع کنم و باز بخوام بزارمش کنار این در شرایطی هست که اصلا رشته تحصیلی دوره لیسانس رو دوست نداشتم.
 
از طرفی هم بخوام به هر کاری یا ادامه تحصیلی فکر کنم باید قید بچه رو در دو سه سال آینده حداقل بزنم. هر چند با شرایطی که ما در پیش گرفتیم فکر نکنم تا دو سه سال آینده هم کاری کرده باشیم.
 
چیزی که الان خیلی دوست دارم اینه که دوباره برگردم به نوزده بیست سالگی با فراق خاطر دوباره کنکور بدم و یک رشته خوب رو تا آخر آخر ادامه بدم بدون اینکه نگران باشم که دیگه وقت بچه داشتنم داره میگذره...کاش میشد​​ چقدر روزمرگی بده.