parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

رانندگی

راستش من از ۱۷ سالگی به لطف پدر عزیزم نشستم پشت ماشین بدون گواهینامه البته در خیابان خلوت و اخر شب .اما همون هم برای منی که سرشار از عشق رانندگی بودم دنیایی بود .عاشق رفتن خونه مادربزرگ بودم چون برگشتن من می تونستم رانندگی کنم.۱۸ سالگی هم بلافاصله رفتم تعلیم و ماهیانه یک بار میشد امتحان داد که بعد از چند بار امتحان دادم بالاخره در روز تولدم تونستم قبول بشم و به ارزوی دیرینه ام برسم بعد از اون خیلی پشت ماشین نشستم .حتی یادم هست وقتی بابا برای چند ماه ماشین پیکانش رو فروخت من گریه کردم.بعد از ازدواج هم به لطف حمایت های همسر راننده حرفه ای شدم حتی توی جاده حداقل رانندگی نصف مسیر با منه و همسر توی اون تایم میخوابه .یک دفعه که رسیدم به خانه پدری که چشماش رو باز کرد و باور نمی کرد رسیدیم.

توی جاده های خارج از کشور هم در گرجستان و ترکیه رانندگی کردم گرچه اونجاها از همه جا راحت تر بود.

از وقتی اومدیم تهران من توی تهران رانندگی نکردم و یک ترس ریزی از خیابونها و کوچه های باریکش داشتم.بعد هم که ماشینمون رو فروختم و قضیه مسکوت موند.

اما حالا تصمیم گرفتم این رو هم حل کنم بار اول با همسر نشستم و بعدش هم خودم و اون ترس هم خداروشکر تا حدودی از بین رفت

میخوام اینو بگم برای خانم هایی که می ترسن  هیچ وقت به خاطر ترس این موهبت رو از خودتون نگیرید ترستون رو بزارید کنار و شروع کنید مخصوصا اگر همسر یا پدر همراهی دارید منظور از همراه این نیست که دایم کنارتون باشه همین که بهتون اعتماد کنه و اگر تصادفی داشتید جبهه تندی نگیره کافیه.

به قدرتتون ایمان داشته باشید ما خانم ها به خاطر محتاط بودنمون ،تصادفاتمون هم کمتره

اتمام ماموریت

خوب این ماموریت هم بدون سرانجام به پایان رسید و ما برگشتیم تهران،نیمه های راه بودیم که تصمیم گرفتیم از یک مسیر متفاوت برگردیم.از روی مپ یک مسیر رو انتخاب کردیم و واردش شدیم هیچ وقت درباره این مسیر چیزی نشنیده بودیم اما تصمیم گرفتیم امتحانش کنیم نگم براتون که چه مسیری بود نصفش خاکی با عرض خیلی کم گردنه و هوا هم رو به تاریکی و مه بود که داشت پایین و پایین تر میومد یکم استرس زا بود مخصوصا یک جا به علت عرض کم جاده یکی از چرخ های ماشین نزدیک بود بیوفته توی رودخونه.اما من دوست داشتم تجربه جالبی بود برامون

خلاصه از بالاتر از فیروزکوه دراومدیم هوا هم سرد و بارونی و زمستونی بود

یک جنگلی نزدیک سوادکوه هست تصمیم گرفتیم شب رو توی جنگل بمونیم و جایی رو اجاره کنیم اما تمام کلبه ها پر بودن.مجبور شدیم توی ماشین بخوابیم.خودم و البته همسر عاشق اینجور سفرهای هیجانی هستیم صبح هم بیدار شدیم یکم توی جنگل گشتیم صبحانه املت درست کردم خوردیم و راه افتادیم به سمت تهران.

اینم عکس های جنگل


دوستان قدیمی

من دانشگاه ورودی ۸۲ بودیم ترم بهمن و ۸۷ فارغ التحصیل شدم حدود سه چهار ماه بعد ما منتقل شهر همسر شدیم و دیگه با توجه به مسافت و دوری راه دیگه با دوستان دانشگاهی ارتباط نداشتم و اصلا شمارشون رو هم گم کرده بودم

بعد از چند سال یکی از دوستان صمیمی زنگ زد و کلی باهم صحبت کردیم گفت هر وقت اومدی ولایت بگو همدیگه رو ببینیم

دیروز باهاش هماهنگ کردیم و رفتیم پیش اون یکی دوست که آتلیه داره

چقدر خوش گذشت تا اخر شب پر از حس و حال خوب بودم فکر کنید هر کدوم از ما قصه زندگی ده دوازده سالمون رو تعریف میکردیم.عااالی بود به معنای واقعی برای هر سه تامون.یاداوری دوران دانشگاه اساتید بچه ها .....

پروژه بعدی

این دفعه پروژه همسر مشهد هست قرار شد راه بیفتیم وسط راه زادگاه من یک توقف یک روزه باشه و دوباره راهی بشیم.اما از مشهد خبر رسید اوضاع کرونا خرابه و فعلا نیاین.این شد که ما الان یک هفته هست خانه پدری هستیم و بعد از مدت ها با خیال راحت روزگار میگذرانیم

نمیدونم گفتم یا نه بالاخره تونستیم با هزار بدبختی ماشین بخریم یک مقدار مشکل داشت که اینجا تعمیر کردیم لاستیک هاش رو عوض کردیم و یک خورده کاری های دیگه

احتمالا فردا برگردیم تهران فکر کنم قضیه مشهد فعلا کنسل باشه