parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

امروز چنان دچار بهتی شدم که نگو

ماجرا از این قرار شد که عصر با اس ام اسی حال و هوام دگرگون شد.یکی از پرستارهایی که فقط دو سه بار دیدمش و یک فرشته واقعی بود بهم اس ام اس داد که چه خبر منم جواب دادم ممنون.خبری نیست.حس کردم که میخاد بپرسه که نی نی دارم یا نه.دوباره اس داد:((با اینکه من حرف زدن دخترمونو ندیدم اما دیشب خوابش رو دیدم که گفت نی نی داریم))

دقیقا همون روزی بود که از بیمه خبر دادن که به احتمال زیاد نصف هزینه ازمایش رو میدن و من بابت این موضوع خیلی خوشحال شدم.همون شب دخترم به خواب اون پرستار مهربون اومده بود.طفلک دخترم میدونم از غصه ما غصه دار میشه و با خندمون میخنده ولی بازم گاهی ناراحتش میکنم ببخش مامانی ما رو.

وقتی اسش رو خوندم ماتم برد اخه کسی بود که از هیچی خبر نداشت و اصلا با هم در ارتباط نبودیم که از وضعیت ما باخبر باشه یا حداقل به فکر ما باشه.این پرستار مهربون اخرین شبی که دخترم بیمارستان بود پیشمون بود اجازه داد من و باباش با هم تو آی سی یو باشیم. و دو تا خاله و یک دایی و دو تا عمو و عمه دخترم هم پشت در ای سیو باشن.حتی به پرستارای دیگه هم گفت (اشاره به من)این دختر منه هیچ کاری باهاش نداشته باشین بزارین همشون باشن.امیدوارم از خدا که بهترین ها رو نصیبش کنه چون لایقشه.امشب با چشمانی اشکبار براش بهترین چیزا رو آرزو میکنم.دخترکم تو هم براش دعا کن .برای همه کسانی که محتاج دعا هستن و

برای بابا و مامان هم دعاکن.دوست داریم.

کورسوی امید

بالاخره بعد از چهار ماه که نامه پیش فاکتور آرمایش رو به بیمه دادیم دیروز تازه زنگ زدن و کمی با همسری در مورد بیماری صحبت کردن و این یعنی کورسوی امید

خداکنه قبول کن و حداقل بخشی از هزینش رو بدن تا بتونیم راهی بشیم برای دادن این ازمایش

امروز یک کلیپ دیدم واقعا اعصابم بهم ریخت نوزاد آزاری اون هم توسط کی؟؟؟؟؟؟ مادر

یعنی چنان توی صورت این نوزاد میزد که چشماش میزد بیرون طفل معصوم

گله دارم از خدا اخه تو که اون زن بی وجدان رو میشناختی کلی زن در آرزوی مادر شدن هم میشناسی بهتر نبود جاهاشون رو عوض میکردی حداقل اینجوری فرشته ات اینقدر زجر نمی کشید بازم خود دانی.ببخشید خدا جون اگر دخالت کردم تو کارت اخه خیلی ناراحت شدم

آرامش

اعصابم به شدت داغونه به چندین دلیل

امروز از لابلای حرفهای همسری فهمیدم انتقالیمون به مشکل برخورده و این یعنی داغون شدن من

دوم اینکه پولی که  قرار بود حداقل نصف  پول ازمایشمون رو تامین کنه حالا فهمیدیم که خیلی کمتر از این حرفاست

و سوم زانوم به شدت درد میکنه

خدایا چیکار کنم زندگی تو این شهر با تمام خاطراتی که قلبم رو به درد میاره با وجود دوری زیاد از خانواده خیلی برام سخت شده.

گاهی اوقات آرامش بزرگترین نعمت خداست

بدون عنوان

چند روز پیش در جمعی بودم که از پدر و مادرشون خیلی ایراد میگرفتن.به تک تک کارها و رفتاراشون.خیلی اعصابم خرد شد.با خودم گفتم اخه فلسفه ما آدم ها از به دنیا آوردن بچه چیه.با اینکه می دونیم چقدر سختی داره .چقدر باید از خوشی ها و استراحت ها و ... زده بشه تا یک بچه بزرگ بشه و بعد...

تازه اگرم خیلی بچه خوبی باشه (البته تا چند سال آینده اگر چیزی از کلمه خوبی باقی بمونه) تازه به گفته روانشناسان اصلا نباید ازش انتظاری داشته باشیم در هیچ موردی چرا که کارهایی که کردیم همه وظیفه بوده و فرزند با ازدواج همسر و فرزندش در اولویت هستن.پس در این صورت چرا ماها در به دنیا اوردن یک بچه اینقدر له له میزنیم؟؟؟

پدر و مادر من بعد از رفتن دخترم تمام عشق پنهانشون به من رو حالا دیگه از ترس کوچکترین غصه من ابراز میکنن.تا قبل از این اتفاق نمی فهمیدم  و نمیدیدم اینقدر منو دوست دارن.امیدوارم خیلی از ما قدر پدران و مادرانمون رو بیشتر بدونیم