parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

در راستای کارهای خوب

در راستا همون کارهای خوبی که گفتم دارم انجام میدم یک کار جدید هم اضافه شد

جمعه گذشته که کیک تولد دخترم رو بردم دادم خیریه بهشون گفتم که من ریاضی خوندم و اگه میخان میتونم به بچه های اونجا درس بدم اونا هم خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن.دیروز اولین جلسش بود که رفتم.خیلی خوب بود بیش تر از اونی که تصور میکردم.چه دخترای ناز و مهربونی داشت چقدر با ادب.ادم میمونه واقعا اینها بدون پدر و مادر چجوری اینقدر خوب تربیت شدن.یکیشون اخر کلاس اومد و دست انداخت گردنم.نازی چقدر به محبت احتیاج دارن.دلم میخاد هر هفته یکیشون رو ببرم بیرون و کلی چیز براش بخرم ببرمشون پارک.ولی میدونم اجازه بیرون رفتن رو ندارن.طفلی ها دوران بچگی رو باید چجوری بگذرونن.ولی تصمیم دارم براشون به عنوان جایزه وسایل مدرسه بخرم.به یکیشون هم که از همه بهتر باشه و درشسو خوب یاد بگیره یک جایزه بزرگ بدم و بهش بگم هر چی دوست داره بگه تا براش بخرم.

خدا کنه بتونم کمکشون کنم و قدری پیشرفت کنن چون خیلی ضعیف بودن تو درس.البته دونفرشون هم خیلی باهوش بودن که در نگاه اول سوگلی من شدن

خدایا کمکم کن بتونم وظیفم رو خوب انجام بدم

البته تمام این کارها رو برا دل خودم انجام میدم.برای آرامش خودم.نمیخام با گفتن اینها ادای آدمای نوع دوست رو دربیارم.شاید اگر دخترم بود کمتر به همچین کاری فکر میکردم

سالگرد ازدواج

25 تیر همزمان با تولد دخمری سالگرد ازدواجمون هم هست دیروز حال و احوال روحیمون خوب نبود.تصمیم گرفتیم امروز جشن بگیریم اینم گل و کیک که من امروز صبح خریدم.امسال یازدهمین سالگرد ازدواجمون هست باورم نمیشه عدد سالهای ازدواجم دو رقمی شده.

تولد چهارسالگی

سلام دختر نازنینم.خوبی گلم؟ چهار سالگیت مبارک مامان.حتما الان فرشته ها برات جشن میگیرن. حتما برات کیک میارن.دیگه میتونی مامان کیک بخوری دیگه لازم نیست پرهیز کنی .من چی پس مامان حتی یک بار کیک تولد جگر گوشه ام رو نخوردم .من چی کار کنم (منم به واسطه شیر دادن به دخترم باید پرهیز غذایی میداشتم)دیگه نباید خیلی چیزها رو نخوری.بخور تا بزرگ بشی.حتما الان خیلی تپل شدی .یاد گرفتی شمع ها رو فوت کنی مامان اخه دو سالگیت یاد نداشتی همین طور هاج و واج ما رو نگاه میکردی.امروز برات کیک میگیرم میدم به دوستات بخورن حتما به تو هم میرسه.نوش جونت.

چه آرزوهایی برات داشتم مامان.میخواستم تولد امسالت چون تو ماه رمضون نبود پیش خاله ها برات بگیرم نشد مامان نشد.

دیگه حتما قشنگ حرف میزنی.اسمت رو یاد گرفتی بگی دیگه نمیگی نونی(noni)حتما دیگه قشنگ میگی رونیا.مامانی ان شاالله بهت خوش بگذره یادت از این دنیای پر غم نیاد.ببخشید مامان قرار بود تو پر قو بزرگت کنم نشد همش تو بیمارستان بزرگ شدی.حلالمون کن.

کاش میشد یکبار دیگه فقط یکبار بغلت کنم کاش اون لحظه اخر مثل خنگ ها دور خودم نمی چرخیدم . بوسه بارانت میکردم.

راستی دخترم چرا با بابایی قهری چرا به خوابش نمیای.به من میگه خوش به حالت که خوابش رو میبینی.این یکی رو ازمون دریغ نکن مامان که میمیریم از دلتنگی

برو خوش باش نازنینم به فکر ما هم نباش غصه مامان بابا رو هم نخور.بالاخره میگذره.

اینم عکس دخترم به مناسبت تولدش

کارهای خوب

یکسری کارهای خوب دارم میکنم که خودم خیلی راضیم حالم رو خوب میکنه یکیش کتاب خوندنه.زیاد اهل کتاب خوندن نبودم ولی مجله و روزنامه مخصوصا روزنامه سلامت جز همیشگی زندگیم بود.مخصوصا در روزگار نوجونی و جوونی.ای جوونی کجایی که یادت بخیر.کتابی که خوندم "من، پیش از تو" بود اگه نخوندین حتما بخونید قشنگ بود.

یکی دیگش اینه که شروع کردم به نواختن دوباره گیتار.اینم یکی از کارهایی بود که 4 -5 سال پیش شروع کرده بودم تا زدن  آهنگهایی مثل سلطان قلبها و گل سنگ و چند تای دیگه پیش رفته بودم اما رفتن کلاس گیتار مصادف شد با بارداری من و این شد که ولش کردم.حالا بعد از 5 سال دوباره شروع کردم کاملا یادم رفته بود ولی با کمی زدن دوباره یادم اومد.

رفتم درباره کلاس IELTS پرسیدم سه تا دوره 40 روزه داره از 10 مرداد به احتمال زیاد برم.شاید قسمت شد رفتیم اون ور آب خندونکههههه .چیزی که قبلا اگه اتفاق میفتاد جز وحشتناک ترین اتفاقات زندگیم میدونستم ولی حالا....

کلاس گل کریستال هم ثبت نام کردم و از شنبه شروع میشه .

اما.....جمعه تولد چهار سالگی نازنین دخترمه.حتما الان خیلی بزرگ شده قد کشیده.قشنگ حرف میزنه.توی یک پست دیگه کامل خودمو خالی میکنم

امیدوارم شما هم کارهایی کنید که حالتون رو خوب کنه حتی اگه روزگار نخواد​      ​

تربیت

وای که چه جوری بعضی ها بچه تربیت میکنن.بابا بچتون برا خودتون عزیزه.مردم چه گناهی دارن.مهمون داشتیم بعد از رفتنشون خونمون شده بود مثل خونه های جنگ زده منم که بی اعصاب فقط حرص خوردم.

چند روز پیش رفته بودم سوپری یک اقایی با شازدش اومده بود حدود دو سه ساله براش بستنی خرید بعد بچه هی یک چیزی میگفت .باباهه با خنده گفت چی بابا جون بدم عمو بستنی رو باز کنه؟؟(منظورش صاحب مغازه بود) اونم گفت اره بعد داد به صاحب مغازه که باز کنه باز بچه گفت نه باز نکنه باز ازش گفت. باز به باباش گفت عمو بهم بده.یعنی با روح و روان من بازی میکرد.

بیچاره صاحب مغازه هم سرش شلوغ بود..اخه این چه کاری که از مردم هم توقع دارین در خدمت بچه های شما باشن.فرزند ذلیلی هم اندازه ایی داره بابا.ما خودمون هم بچه داشتیم کی اینجوری بود طفلک بچم هیچ جا هیچ جا اذیتم نکرد حتی تو مسافرت های ده دوازده ساعته تو روزهای نوزادی.این همه رفتیم مهمونی کی این کارا رو میکرد به خدا تربیت بچه از خودش باید عزیزتر باشه.

دوستای خوبم مامان های آینده بیاین قول بدیم بچه هامون رو یک انسان قوی بار بیاریم نه ضعیف چون وقتی ما تمام انچه رو در عالم بچگی میخاد بدون چون و چرا در کوتاه ترین زمان بهش بدیم اونوقت اون هم یاد نمیگیره در آینده باید در مقابل خیلی چیزها صبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر داشته باشه.