parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

بدون عنوان

دیروز توی صف پله برقی مترو بودم و طبق همیشه خیلی شلوغ بود .یکی دو بار حس کردم کسی از پشت خودش رو به من میزنه اول فکر کردم به خاطر ازدحامه اما وقتی دیدم تکرار شد برگشتم نمیدونم چرا به نظرم رسید یک خانم پشتمه و چیزی نگفتم اما باز هم خودش رو به من زد وقتی بر گشتم یک مرد (در این شرایط باید گفت یک نر) پشتم بود و متوجه شدم این حرکات عمدی بوده برای اولین بار بلند داد زدم حالت خوبه؟ نکبت عوضی چیکار میکنی؟

طرف سریع دوید و در رفت و به سرعت لابلای جمعیت گم شد

قصدم از تعریف این اتفاق این بود که اگر همه ما خانم ها در این مواقع ابروی طرف رو ببریم و داد و فریاد کنیم 90درصد این ادم ها دیگه جرات پیدا نمیکنن در هر مکانی و با هر فردی به فکر ارضای خودشون باشن و حتما در فانتزیها و تصوراتشون خودشون رو در فاحشه ها خونه ها با اون خانم ببینن.

حتما حتما ساکت نمونین

پی نوشت:به نظرتون هستن خانم هایی که خودشون هم با این افراد  همکاری کنن؟


دوراهی

به دوراهی خوردم که واقعا موندم چه باید کرد

شغل جناب همسر به صورت پروژه ای هست و هر پروژه در یک شهر

الان تقریبا یک ماه هست که اراکه.عید من پیشش بودم و بعد از ۱۳ اومدم و ایشون هنوز اونجا هست و تنها.یکی دو روزی اخر هفته اومد و دوباره برگشت.گفت میخای چیکار کنی من دیگه دایم باید از این شهر به اون شهر برم میخای اینجوری هر کدوم تنهایی زندگی کنیم؟

حالا من باید یا تنها بمونم و برم سرکار و به همین اخر هفته ها اکتفا کنم

یا

قید کار و پولش و موقعیت اجتماعیش رو بزنم ولی در عوض همراه همسر بشم و بریم این شهر و اون شهر که هم تفریح هست و هم کار

تنها دلیلی که باعث میشه ذره ای مردد بشم در مورد رها کردن شغلم اینه که به شدت جای خوبیه مدیرعامل بسیار ادم با شخصیت و فهمییده ای هست 

اما از اون طرف تفریح و مسافرت و بودن در کنار همسر خیلی می ارزه.

انتخاب خودم گزینه دوم هست .

تجربه این جور زندگی رو دو ماه داشتم که رفته بودیم اذربایجان غربی.خیلی خوب بود درسته که من روزها تنها و بیکار بودم اما کلی اون قسمت ها رو گشتیم جاهایی دیدیم که رویایی بود به کشور دوست و همسایه ترکیه سر زدیم و اتفاقات خوبی افتاد.

به هر حال این ترک کار باید اتفاق بیوفته

جالب اینجاست که اینجانب اخلاق مزخرفی دارم و از الان نگران هستم که کسی که جای من میاد بتونه دلسوزانه کار انجام بده چون همون طور که گفتم مدیر انسان شریفیه و برنامه هاش برای من بلند مدت بوده

دلتنگی

راستش تقریبا سه ماهی هست که همسر شاید روی هم رفته یک هفته هم خونه نبوده و دایم سر پروژه ها این شهر و اون شهر رفته و  از۴ فروردین تا الان هنوز اراکه،من که تا13اونجا بودم و برگشتم اما ایشون هنوز هم کارش تموم نشده اخر هفته قبل قرار بود با یکی از  همکارانش جاشون رو عوض کنن که همکار مذکور کرونا گرفته .وقتی همسر گفت نمیام خیلی ناراحت شدم همون لحظه بلیط گرفتم و گفتم من میام و بعدازظهر بعد از شرکت مستقیم رفتم ترمینال و بعد هم اراک و جمعه برگشتم.

وقتی بر میگشتم عجیب دلتنگش شده بودم وعجیب دل نازک توی ترمینال هر چقدر سعی میکردم خودم رو کنترل کنم اشکهام گوله گوله میریخت و اصلا اصلا تحت کنترل من نبود البته که همسر نبود حتی وقتی بهش زنگ زدم که بگم سوار شدم هم نتونستم خودم رو کنترل کنم و سریع قطع کردم که نفهمه و بیشتر از این اذیت نشه،تنهایی کار زیاد و دوری کافیه براش

الان هم .....

از کی من این همه دلتنگ شدم.

راستش روزهای اول که میرفت زیاد ناراحت نبودم فکر میکردم چقدر کار عقب افتاده دارم که الان وقتشه انجام بدم ولی الان فقط دوست دارم برگرده من هم خسته شدم از تنهایی.

با وجود شرایط و درامد خوب اما این دوری و کار و مشغله زیاد گاهی من رو تا مرز پشیمونی  برای از دست دادن شرایط قبلی میبره.

گاهی میگم کاش من سرکار نبودم که حداقل باهاش میرفتم یا گاهی به سرم میزنه کارم رو ول کنم اما....

خاطره نوشت:اون قدیما هر وقت از شهر خودم برمیگشتم توی راه همش اشکم سرازیر بود و بابت دوری از خانواده گریه میکردم.بعدها که دختر کوچولو اومد نه به خاطر دلتنگی خودم بلکه به خاطر دلتنگی دخترک از خانوادم و دلتنگی خانواده ازدوری تنها نوشون ناراحت بودم و گریه میکردم.

بعدها بعد از رفتن فرشتمون فهمیدم دلتنگی چیزی فراتر از همه اینهاست و اون وقت بود که فهمیدم دلتنگی یعنی دلت پر بزنه برا یک نفر ولی فقط عکسش تنها چیزیه که باید باهاس سر کنی.

خدایا عجیب دلتنگم امروز برای هر دوتاشون برای پدر و دختر

به به چه هوایه

عااالی فقط ادم دوست داره بره وسط یکی از این بلوارهای پر از دار و درخت خیابونهای تهران و ریه هاش رو پر کنه از این هوای بهاری

به نظرم تهران بهارش عالیه.

بزرگراه مدرس  و بلوار کشاورز تهران عالیه برا این کار.

تا هوا گرم نشده لذت ببرید

عجیب

همکار همسر یک دختر و یک پسر داره و اگر دختر کوچولوی ما تنهامون نمیزاشت حدودا همسن اون دختر میشد.

قسمت عجیب ماجرا اینجاست که در این مدتی که پیش هم بودیم من دو بار صداش زدم رونیا...... اسمی که الان6ساله به زبون نیاوردیم

و حسرت هایی که چقدر میشه با بچه ها بچگی کرد باهاشون بازی کرد باهاشون خندید.کاری که من کلی با اون دختر بچه کردم .انقدر قایم موشک بازی کردم که فکر کنم بچگی اینقدر بازی نکرده بود.باهاش رفتم پارک،اسم فامیل و کلی شوخی دیگه..

وقتی داشتم برمیگشتم میگفت زن عمو(زن عمو صدام میکنه )خدا کنه اتوبوستون بره و بهش نرسید تا بازم پیش ما بمونید

لطفا با بچه هاتون بچگی کنید ازشون نخواهید اونا مثل شما رفتار کنن