parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

جان و جهانم

نمیدونم از کجا ولی یک دفعه جلوم ظاهر شدی موهات مثل همیشه جلوی صورتت بود.میخندیدی بهت گفتم برو گیره مو بیار موهات رو ببندم.رفتی اوردی و بستم مثل ماه شدی.

جالب اینجا بود که مامان و بابام هم بودن و من فکر میکردم اونها نمیتونن تو رو ببینن اما دیدن و داشتن باهات حرف میزدن ولی همگی میدونستیم یک جایی یک چیزی مشکل داره.

از خواب نازم پریدم.

مامانم وقتی دو سه هفته پیش اومده بود خونمون عکس دخترک رو کنار تختمون دید ازم خواهش کرد عکسش رو بردارم و منم برداشتم..

فشار روحی

یک هفته تعطیلات به سفر و تفریح میگذره یک هفته هم به خونه نشینی و بدترین شکل ممکنش

این حجم از فشار روحی برای من خیلی زیاده...

سفر رویایی

یک اگهی دیدم یک سفر تفریحی به دور دنیا به مدت سه سال..........

حتی جزیره های دور افتاده رو هم میره 

کشتی تمام امکانات رفاهی و تفریحی رو داره

قیمت تور 40،000 دلار چیزی معادل 2 میلیارد تومن

فکرش هم ادم رو شاد میکنه چه برسه به رفتنش

تعطیلات

تا روز سه شنبه هم معلوم نبود میریم یا نه. ولی من وسایلمون رو اماده کرده بودم.همسر ساعت 4 اومد خونه و خوابید.قرار شد بریم چهارشنبه هم مامان اینا از سمت خودشون میومدن. اما نمیدونستیم جاده شلوغه یا نه چند بار مسیر یاب ها رو چک کردیم 141 زنگ زدیم و یهویی ساعت 9 شب تصمیم گرفتیم بریم و شب رو هم توی مسیر بخوابیم.

با سلام و صلوات راه افتادیم یک جاهایی شلوغ بود جاده اما ترافیکش روون بود ساعت 12 شب رسیدیم فیروزکوه و تصمیم گرفتیم شب رو همون جا توی چادر بخوابیم.

هوا خیلی سرد بود با کاپشن هایی که برای روز مبادا توی ماشین گذاشته بودیم و پتو توی چادر باز هم سرما رو حس میکردیم. صبح ساعت 6 تصمیم گرفتیم به مسیر ادامه بدیم حدود یک ساعت تا مقصد که پارک جنگلی جوارم بود راه داشتم. هنوز سوار ماشین نشده بودیم که اس ام اس کشف حج-اب اومد و به دنبال اون توقیف 15 روزه ماشین.

به حدی اعصاب من بهم ریخته بود که حد نداشت اونقدر هوا سرد بود که اصلا نمیشد حجاب نداشت و ما اصلا سوار ماشین نبودیم .اما من فهمیدم که پراید سواری که تمام مدت چشمش به کارهای ما و هرزگی خودش بود این کار رو کرده بود.خلاصه دست به عصا از ترس توقیف ماشین رفتیم  تا رسیدیم جنگل.هوا دیگه گرم و شرجی شده بود .تصمیم گرفتیم حالا که تا اینجا اومدیم بریم ساری و کنار دریا.

نسیم خنکی که از دریا میزد عالی بود اما شرجی و گرم هم بود.از رستوران های کنار دریا ماهی خوردیم که چون چند باری امتحان کردیم میدونستیم عالیه.

ودوباره برگشتیم پارک جنگلی .مامان اینا و خانواده عمو هم اومدن و ما دو شب رو در این کلبه های زیبا و پرارامش با صدای پرندگان سر کردیم و جمعه برگشتیم.اما در راه برگشت دوباره اون پیام کذایی و اعصاب خورد کن اومد و ما هم به هیچ جامون حساب نکردیم.

هفته رویایی بود .دلم میخاد برگردم به روزهایی که غذاها و کارهایی که باید تا قبل از اومدن خانواده انجام میدادم رو می نوشتم و لحظه شماری میکردم برای اومدنشون.....

عکسها در ادامه

 


هفته ای که گذشت

پست قبلی رو در حالی نوشتم که سخت مشغول انجام کارها و غذا درست کردن بودم.اون روز تا ظهر مشغول خرید وسایل مورد نیاز مهمونام بودم و ازظهر تا ساعت 7 که رسیدن مشغول درست کردن شام و غذای فردا و سالاد.

چون میدونستم ممکنه با خانوادم بریم بیرون و دیگه فرصت غذا درست کردن نباشه.

خلاصه که ساعت7  پدر و مامان جان و خواهر و برادر رسیدن.اخ که عجب حالی داشت میزباشون بودن.بعد از کمی خستگی شام خوردیم و خوابیدیم.

فردا صبح هم همگی رفتیم باغ سعد اباد.بابام خیلی دیگه حوصله مسافرت و بیرون رفتن رو نداره  اما به اصرار بردیم و چقدر هم خوب بود.

برگشت ناهار اماده رو خوردیم.خورشتش رو روز قبل درست کرده بودم و صبح هم برنجش رو.میز رو هم چیده بودم که برگشتن کار خاصی نباشه.

بعدازظهر هم رفتیم تا میدون ولیعصر که اونم خوب بود

شنبه ظهر خواهر جان میرسید.صبح زود بیدار شدم مرغ رو گذاشتم توی فر برنج رو درست کردم و همین طور سالاد .رفتم بیرون و نون سنگک تازه گرفتم برای صبحانه.

صبحانه رو خوردیم رفتیم بازار گل .یک دسته گل برای خواهر جان خریدیم و رفتیم سمت فرودگاه.

توی پارکینگ فرودگاه بودیم که اسم خواهر جان افتاد روی گوشیم و بله خواهر رسیده بود.

همگی با دلتنگی و اشک بغلش کردیم و رفتیم خونه.

ناهار اماده رو خوردیم.بابا دیگه می خواست زودتر برگرده وسایلشون رو جمع کردن فقط خواهر جان چمدونش رو باز کرد و سوغاتی ها رو داد .یکسری سفارش خودم بود و یکسریش سوغاتی که خواهر جان زحمت کشیده بود و خریده بود.

و ساعت 3 بود که رفتن...

دلتنگی عجیبی بعد از رفتنشون داشتم که سالها بود نداشتم و این رفتن و امدها برام عادی شده بود....

خیلی دوست داشتم با توجه به تعطیلات اخر هفته و مراسم اربعینی که دایی داشت ما هم باهاشون میرفتیم که همسر کار داشت و نشد بریم.

اخر هفته هم میخواستن دو روزی برن شمال که از ما هم خواستن باهاشون بریم و ما هم همه چی رو موکول کردیم به چند روز بعد که ببینیم ایا همسر کار خاصی داره یا نه