parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

بدون عنوان

با همسرم صحبت کردم.راضی به ازمایش دادن و کلا بچه دار شدن نیست.نمی دونم  این مشکل از کجا پیداش شد دیگه.میگه دکترای ایران به درد نمیخورن کلی باید پول بدیم و بعدش هم نتیجه درست و حسابی نمیدن.اگه مجبور به سقط بشیم هیچ کدوم پیداشون نمیشه و به همین راحتی مجوز نمیدن. جمع بندی حرفاش کلا این بود که توی ایران باید قید بچه رو زد و اگه بچه میخایم باید برای زندگی مهاجرت کنیم به یک کشور دیگه.

ولی اخه مگه میشه هیچ کدوم ازما IELTS نداریم.هر پذیرشی هم بخایم بگیریم باید مدرک زبان داشته باشی.مایی که تا تهرانش رو نتونستیم انتقالی بگیریم میشه مهاجرت کرد؟؟

هر چقدر میخام خودم رو قانع کنم که با این موضوع کنار بیام نمی تونم.این روزا هر کی منو میبینی میگه چرا ناراحتی در صورتی که من اصلا احساسات درونیم رو بروز نمیدم.نمیدونم از کجا مشخص میشه.کاش همسرم هم میفهمید کاش ساده از کنار این موضوع نمی گذشت یا حداقل کاش تحملش برای من راحت بود.خسته شدم از بس جواب این و اون رو دادم جوابهایی که هیچ کدوم قانع کننده نیست.

نمیدونم چرا در این مورد لجبازی میکنه با اینکه عاشق بچه هست ولی در این شرایط نداشتنش رو به داشتنش ترجیح میده.کسی که وقتی یک ماه از رفتن دخترم گذشته بود به فکر دوباره بچه دارشدن افتاده بود حالا کلا دیگه بچه نمیخاد.

دنبال یک روانشناس خوب میگردم تا ببینم نظر اون چیه و چطور میتونم راضیش کنم.خداکنه بتونم......

بدتر از همه اینکه نمی تونم دردم رو به کسی بگم شاید با صحبت با یک روانشانس حالم بهتر شد

خرید

امروز همسری رو رسوندم اداره و ماشین رو گرفتم و رفتم خرید.کلی کار داشتم کارای بانکی و کلی خرید برای خونه معمولا وقتی از مسافرت میایم خیلی چیزها نداریم و باید بخریم.ساعت 8:30 رفتم که خیابونا خلوت تر باشه و زودتر کارام رو انجام بدم.

خیلی خوب بود خرید کردن همیشه برای من حس خوبی داشته هر چند برای خود خودم نبود اما همون ها هم حس خوبی داشت فقط خرید باشه حالا خرید هر چی.جالبه  بعدش هم کلی ناراحت میشم که چرا اخه اینهمه پول خرج کردم هههههه.

اصلا و ابدا هم اهل پس انداز کردن نیستم همین طور اهل طلا خریدن ولی تا دلتون بخاد اهل خرید انواع لباس و صد البته مانتو.باید رو خودم کار کنم

توی یکی از کتابهای روانشناسی خوندم که نوشته بود وقتی منتظر چیزی هستید وسایلش رو فراهم کنید منم تصمیم گرفتم چون منتظر یک نی نی دختر خوشگل هستم هر  ماه براش یک وسیله ایی لباسی بخرم.هر چند که خیلی چیزها از رونیام هست و اتاقش دست نخورده مونده اما لباس نوزادی زیادی ازش ندارم و همشون قابل نگهداری نبودن و کهنه شده بودن..

اما همین که چیزی میبینم و دوست دارم بخرم میگم نکنه اصلا دیگه بچه ایی نداشته باشم.اینا رو بخرم چیکار کنم یا نه اگه پسر بود چی.....نمیدونم

خدایا یعنی میشه روزی بیاد و لباسایی که برای عید رونیام گرفته بودم رو تنه دختر بعدیم ببینم؟؟؟؟؟؟

لباسایی یک دست سفید.............

نمیدونستم فرشته من لباس سفید دیگه ایی میپوشه

بدون عنوان

یادم نمیاد که تو وبلاگم نوشتم یا نه که به چندین مدرسه سرزدم برای تدریس که تقریبا تمامی اونها ناامیدم کردن و گفتن نیرو لازم ندارن

حالا در این دوهفته ایی که نبودم از مدرسه ای تماس گرفتن و پیغام گذاشتن که باهاشون تماس بگیرم

حالا من مرددم نمیدونم باید چیکار کنم دلایلی دارم که منو از کار کردن منصرف میکنه و همین طور دلایل زیادی برای کارکردن.

این که باید دنبال ازمایش باشم و در رفت و آمد به تهران.دوری از خانواده.عملا با کار کردن اون هم در مدرسه نمی تونم مرخصی بگیرم و باید قید این دو را بزنم

از طرفی حالا که یک سال و نیم از رفتن دخترم گذشته و ما کاری نکردیم.بیکاری هم خیلی اذیتمم میکنه و ادمی نیستم که بخام درجا بزنم.

سه روزه اومدم و هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم و برم مدرسه و باهاشون صحبت کنم

خدایا چم شده منی که اینقدر روزگاری برای کار پیدا کردن نذر و نیاز میکردم و عاشق معلمی پس چرا دارم این فرصت رو از دست میدم

خیلی مرددم کاش کسی بود که راه درست رو نشونم میداد

//////////////////////////

پی نوشت: با توصیه همه ی دوستای خوبم رفتم ولی متاسفانه دیر رفته بودم و نیرو گرفته بودن.الان که از دست دادم خیلی غبطه میخورم که چه کار خوبی بود با تایم زمانی کم و روزهای 5 شنبه تعطیل....اما خیلی خیلی خوشحالم و احساس سبکی میکنم از اینکه خودم باعث نشدم که این موقعیت رو از خودم بگیرم

ممنون دوستای خوبم که خیلی خوب راهنماییم کردین بار بزرگی از روی دوشم برداشته شدمحبت

ما برگشتیم

بعد از حدود دو هفته مسافرت برگشتیم.همسری اومد تهران منم همون روز اومدم تهران و با هم برگشتیم.خداروشکر سفرش به خیر و خوشی تموم شد.

چند دست لباس هم برام سوغاتی اورده بود.

چند روز پیش بابام اومده کنارم میگه چرا انقد کم حرف شده چرا لاغر شدی(حالا من از لحاظ وزن تغییری نکردم) چرا غمگینی؟

دلم میخواست همون جا بغلش میکردم و زار زار تو بغل امنش گریه میکردم و میگفتم بابا دلم غصه داره آروم نمیشم بابا .چیکار کنم

ولی مگه میتونم ناراحتش کنم وقتی از دلم خبر نداره و اینقدر نگران منه چجوری اینها رو بهش بگم.مخصوصا اینکه راه دورم خیلی غصه منو میخورن به اندازه ده تا بچه اذیتشون کردم

دیروز جمعه رفتیم سر مزار دخترم.طبق معمول گریه میکردم همین که شوهرم بلند شد رفت و به منم گفت زودتر بیا خانمی اومد سمتم گفت دخترت بود گفتم اره.گفت منم پسرم اینجا خوابیده 19 سالش بود و یک قرص هم نخورده بود یک دفعه تشنج میکنه و با اشتباه پزشکان میره تو کما و بعد از 40 روز هم فوت میکنه

کلی نصیحتم کرد گفت داری خودت رو داغون میکنه دخترت رو بسپار به دفتر خاطرات.نزار اینقدر اونجا اذیت بشه.میگفت خودش 6 ماه بیمارستان اعصاب و روان بستری بوده و به صورت یک معجزه از اون حال و هوا در اومده

خلاصه خیلی گفت و گفت و آرومم کرد.وقتی شوهرم گفت پاشو بریم هنوز اروم نشده بودم دلم پر بود اما این خانوم اومده بود منو اروم کنه

خیلی صحبتها از کسانی شنیدم که بچه هاشونو از دست داده بودن یکیشون خیلی جالب بود برا شما هم میگم

یکی از دوستای خوبم اهل بم هست این اتفاق برای عمش افتاده و منو برد پیش عمش تا یک جورایی اروم بشم

اما ماجرا از زبان عمه دوستم

خونمون رو داشتیم تعمیر میکردیم یکسری وسیله برای خونه میخاستیم مثل کاشی قرار شد پنج شنبه از بم بریم کرمان و خریدامون رو انجام بدیم و شب برگردیم(همون شبی که زلزله بم اومد) وقتی از سرکار اومدم خونه(شغل عمه ماما هست) دیدم دخترم داره تکالیفش رو انجام میده میگه مامان عمو اینا 5 شنبه تولد گرفتن و دعوت کردن.من گفتم اخه ما میخایم بریم کرمان.بزار زنگ بزنم و تولد رو جابجا کنم .هر چقدر دخترم گفت مامان اگه بزارن چهارشنبه من 5 شنبه امتحان دارم .من به حرف دخترکم گوش ندادم و علی رغم میل دخترم و جاریم تولد رو جابجا کردم(خیلی دلش میسوخت که چرا به حرف دخترش گوش نداده بود)

بعد از اینکه تولد جابجا شد خوشحال که میتونم به خریدم برسم.صبح 5 شنبه دخترم رو بدرقه کردم زمستون بود و سرد بهش گفتم پالتوت رو بپوش.پسرم رو هم فرستادم مدرسه و با شوهرم راهی سفر شدم

قبل از اینکه از خونه بیام بیرون یک نگاهی به خونه انداختم و گفتم شاید من دیگه این خونه رو نبینم.فکر میکردم قراره برای خودم اتفاقی بیوفته و تصادف کنم یک حس خاصی داشتم شاید هم الهامات غیبی بود که من به هیچ کدام توجهی  نکردم.

راهی شدیم خریدامون رو انجام دادیم شب هم منزل یکی از اقوام شام دعوت بودیم بعد از شام میخاستیم راهی بم بشیم که شوهرم سردرد شدید گرفت ولی با این حال گفت بریم ولی باز هم من اصرار کردم که شب بمونیم فردا هم جمعه.فردا صبح حرکت میکنیم.با اصرار من شوهرم قبول کرد و ما در کرمان خوابیدیم و بچه هام در بم

اما بچه ها همیشه خونه یکی از خاله ها میرفتن اون شب خونه یک خاله دیگه رفتن و چون فهمیدن ما نمیایم شب همونجا خوابیدن

صبح ساعت حدود 5 با لرزش زمین از خواب پریدم(با زلزله بم کرمان که در فاصله 200 کیلومتری بم هست هم لرزید) فهمیدم که اتفاقی که بهم الهام شده بود رخ داده شوهرم رو بیدار کردم و قبل از اینکه بفهمیم مال کجاست راه افتادیم به سوی بم

وقتی وارد شهر شدیم تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده هیچ موبایلی و تلفنی هم انتن نمیداد هر چه به قسمت خونه خواهرم نزدیک میشدیم خونه ها خرابتر شده بود به کوچشون که رسیدم کل کوچه آوار شده بود

قسمت خونه خواهرم رو پیدا کردم و فریاد میزدم و آوار رو تنها جابجا میکردم به امید زنده بودن بچه هام.شوهرم یک گوشه افتاده بود.وقتی یک تنه به بچه هام رسیدم هر دوتاشون بهشتی شده بودن همراه تمام اعضای خانواده خواهرم

تا مدتها با خدا قهر بودم سر کوچه خواهرم مامایی زندگی میکرد که سقط غیر قانونی میکرد تمام اعضای خانوادش زنده بودن اما منی که یک عمر صادقانه کار میکردم این طور

به فکر دوباره بچه دارشدن افتادم با چهل و خورده ایی سن با مشکلاتی که میدونستم کار به ای وی اف و این چیزها میرسه.اما به صورت معجزه باردار شدم ووقتی دخترم 6 ماه داشت دومی رو حامله شدم و پسرم هم به دنیا اومد درست بعد از بارداری پسرم من یائسه شدم.و حالا یک دختر و پسر دارم که وقتی غمگین میشم میان کنارم و میگن مامان مگه قرار نشد دیگه به گذشته فکر نکنی و میدونم خدا اینها رو فرستاده تا نزاره من غصه بخورم.تو بیمارستان هم هر کسی که ناراحته از این که بچه دار شده یا ناخواسته بوده رو نصیحت میکنم از قشنگیهای بچه دار شدن میگم و کلا ارومشون میکنم در اون لحظات سخت

اما چیزهایی که منو خیلی ناراحت میکنه اینها هستن اول به حرف دخترم گوش ندادم و تولد رو جابجا کردم که اگه این کار رو نمیکردم من هم به سفر نمیرفتم و پیش بچه هام بودم.خونه اون خاله ایی که بچه ها همیشه میرفتن کاملا سالم موند و اصلا خراب نشد.همین طور خونه خودمون یعنی من اگه نمیرفتم اگه شب برمیگشتم الان دختر و پسرم در شرف ازدواج بودن و یا ازدواج کرده بودن .(دختر و پسر دومش ده ساله هستن)

اینم از حکمت های خدا......ببخشین دوستان اگه ناراحتتون کردم