parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

دزدی

دوچرخه همسر در پارکینگ با ستون قفل بود .روز 5 شنبه با دوستان رفتیم اطراف تهران و شب وقتی برگشتیم از دوچرخه خبری نبود تمام انباری ها هم قفلشون شکسته شده بود اما چیزی کم نشده بود فکر کنم دزده فرصت پیدا نکرده بود انباری ها رو هم خالی کنه.

خلاصه که یک ماه تهران نشینی اولین ضربه 4-5 میلیونی رو به ما زد.3-4 ماه ما کرمان نبودیم و دوچرخه مون توی پارکینگ بود تکون نخورده بود اما اینجا....

شنیده بودم نباید یک قاشق رو توی انباری گذاشت اما مگه خونه 60 متری من چقدر جا داره که دوچرخه رو بیارم بزارم داخلش.

اون لحظه که دوچرخه نبود فقط دعا میکردم در خونمون نرفته باشه.

خلاصه حس های بد یکی یکی اضافه میشوند

خلاصه که  ما کلید رو تحویل گرفتیم و روز بعد همسر جان تشریف اوردن.خیلی روزهای بدی بود مخصوصا اینکه در قدم اول با ادم ها و رفتارهای درستی روبرو نشده بودیم و خیلی ناامید شده بودم .دوست داشتم همه چی رو ول کنم و دوباره برگردم خونه خودم کرمان.

بعد از سالها خونه داشتن دوباره برگشتم به روزهای مستاجری. به خونه ای که حدود سی متر از خونه خودم کوچکتره اما قیمتش 3 برابر خونه خودمون هست.

بعد از دو سه روز راه افتادیم سمت کرمان که وسایل رو جمع کنیم و برگردیم تهران.اونجا هم روزهای بدی داشتم تنهایی شروع کردم به جمع کردن.همسر که درگیریهای خودش رو داشت مامانم هم درگیر فشار بالا بود و نتونس بیاد فقط یک دو روز جاریم اومد که خدا خیرش بده خیلی کمک کرد و همه رو بسته بندی کردیم از یک راه دور وسیله ها باید میومد باید کاملا پیچیده میشد که صربه نخورن و نشکنن و سه روزه با زحمت زیاد که هنوز هم ترکش هاش مونده کل وسایل جمع شد به غیر از تخت و کمد رونیا و وسایلش مثل رورویک و دوچرخه و لباساش و اسباب بازیهاش که همه موقتا رفتن توی انباری.چون اینجا اصلا جا نداشتم که بخام بیارم.

موقع اومدن از همسایه ها خداحافظی کردم که یکیشون گریه کرد همونی که دخترم و دخترش همبازی بودن. کلا یک حس بدی بود با اینکه خیلی باهاشون رفت وامد نداشتیم اما واقعا حس خوبی داشت اون خونه .اما اینجا یک جورایی احساس میکنی مال اینجا نیستی.

وسایل رو با زحمت بسیار چیدم جا خیلی خیلی کم بود خبری از کمد دیواری انچنانی کابینت هایی که قدر یک دریا جا داشتن دیگه نیست و کلی وسایلم توی کارتون هست و باز نشده جون جا نیست و کنار اتاق گذاشتمشون.

فکر جابجایی هر ساله از الان خواب و خوراکم رو گرفته دیگه من توانش رو ندارم.مخصوصا اینکه همسر همراهی نکرد و چون که از خانوادش و شهرش جدا میشد خیلی سرناسازگاری زد.اون روزها اصلا شرایط روحی خوبی نداشتم و شاید اگه اون موقع این پست ها رو مینوشتم جور دیگه ای مینوشتم اما گذشتن اون روزها

بعد از مدت ها الان تونستم بیام بنویسم نه فرصتش بود نه اینترنتش نه حس و حالش...اما به همه سر میزدم

الان یک ماهی هست که ساکن تهران شدیم نمیدونم چی بشه یا چی پیش میاد خداکنه این تغییر شغل همسر خیر داشته باشه برامون.

برای همدیگه دعا کنیم

جابجایی قسمت 1

سلام 

حدود یک ماه و نیم شد نیومدم بنویسم نه اینکه اتفاقی نیوفتاده باشه برعکس پر از خبرم و پر از اتفاق

بعد از اینکه داداش جان رو اوردیم تهران چند روزی خونه عمه ام بودیم البته خونش خالیه و خودشون تهران زندگی نمیکنن و فقط برای اینکه تهران جایی رو داشته باشن یک خونه مبله خریدن.بعد از حدود 5-6 روز همسر هم رفت ماموریت ارومیه.به برادر خوابگاه ندادن و هر روز دنبال این بود که بهش جا بدن اما گفته بودن خوابگاه ها پره ما هم چند وقتی تقریبا چند سالی میشد که دوست داشتیم بیایم تهران بیشتر برای درمان اما نمیشد تا اینکه این چند وقت که همسر درگیر تغییر شغلش شده بهترین فرصت بود من هم شروع کردم به پیدا کردن خونه البته پیشنهادش از طرف همسر بود اوایل تنهایی شروع کردم به گشتن ولی هر املاکی که میرفتم ناامیدتر میشدم پولمون هم بد نبود اما همه اجاره میخاستن و رهنی کم پیدا میشد و میگفتن اصلا موردی نیست که بهتون معرفی کنیم.همسر هم درگیر برنامه نویسی بود.تنهایی میرفتم مورد ها رو یادداشت میکردم و شب که برادر میومد با هم میرفتیم و میدیدیم.تا اینکه شوهر عمه خانم اعلام کرد که خونه رو لازم دارن و بچه های برادرش دارن میان تهران و مودبانه عذرمون رو خواست هنوز یک هفته نشده بود اون هم خونه خالی و مایی که همه چیز با خودمون اورده بودیم از شامپو و صابون بگیر تا روغن و برنج و ماست و....

البته میدونم شوهر عمه پولدار این چیزا براش مهم نیست فقط میخاست بابام رو اذیت کنه 

این شد که راهی خونه یکی از اقوام دور اما بسیییااااار مهمون نواز و صمیمی شدیم که فکر کنم چندین پست قبل یک چیزایی درموردشون گفته بودم این که شوهرش نابیناست و...

خلاصه با روی باز ازمون (از من و برادر)استقبال کردن و اونجا شدیدتر دنبال خونه پیدا کردن افتادیم شب ها تا ساعت 1-2 توی دیوار دنبال خونه بودم مورد ها رو یادداشت میکردم و صبح یکی یکی زنگ میزدم و اگه همه چیش اوکی بود با شرایط ما قرار بازدید رو شب میزاشتم تا برادر بیاد.

خیلی از املاکی ها باهامون همراهه شدن و از وضعیت بد خونه و سنگ دلی بعضی از صاحب خونه ها به شدت شاکی بودن و میخاستن یکم برامون تخفیف بگیرن که نمیتونستن.

مثلا یک مورد بود که 130 رهن میداد وقتی املاکی باهاش تماس گرفت که 120 بده گفت یک قرون کمتر نمیدم و میدونم تا یک ماه دیگه خونم رو 180 هم رهن میکنن.....بابا انصافت رو شکر

خلاصه که بعد از تنهایی های بسیاااار اضطراب های فراموش نشدنی و همین طور شرمندگی های زیاد مهمون بودن بالاخره یک خونه با شرایطمون اوکی بود و قرار اجاره اش رو برای فردای اون روز گذاشتیم.

اما بشنوید از این املاکی های کلاش

شبی که خونه رو دیدیم هنوز وسایل مستاجر قبلی توی خونه بود و کلیدش دست بنگاهی. به ما گفتن این مستاجر دو سه ماه این جا رو اجاره کرده بعدش خونه  خودش اماده شده حالا میخاد بلند بشه.اما قضیه چی بود؟

شوهر این مستاجر بعد از بگو مگویی که با خانمش داشته و ترک خونه توسط خانمش سکته میکنه(45 ساله بوده) و بعد از 4-5 روز دربیمارستان فوت میکنه و بنگاهی از ترس اینکه ما خونه رو به این دلیل اجاره نکنیم کلی دروغ سرهم بافت.

وقتی هم ازش متراژ خونه رو پرسیدم گفت 70 متر که موقع قرارداد فهمیدم 64 متر هست.از اونجا که هنوز همسر از ارومیه برنگشته بود من و داداش و اون خواهر که وکلیه و همون اقوامی که پیششون بودیم برای قرارداد رفتیم.

وقتی خواهرم و داداشم از بنگاهی خواستن تا روز تحویل کلید رو در اجاره نامه بنویسه که یک خواسته به جا هست شروع کرد به داد و بیداد و دعوا که مگه چقدر پول دارید که این بازی ها رو درمیارید من خودم ملیاردم و هزاران حرف تا ما رو بترسونه و دست از این خواستمون برداریم اما خداروشکر وقتی که اضافه کرد ما امضا کردیم و این باعث شد همون روز خونه رو به ما تحویل بدن وگرنه حالا حالاها باید میدویدیم دنبال کلید گرفتن به خاطر اینکه مستاجر با املاکی فامیل بود اینجوری هواش رو داشت و میخواست هر وقت تونست خونه رو خالی کنه نه اجبارا دو سه روزه

ادامه در پست بعدی