parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

اوضاع ناخوش

به خاطر عوارض داروها چنان دچار حالت تهوعی هستم که به زور دو قاشق غذا میخورم.فعلا اومدیم خونه مادرشوهرم.به زودی کامنت های پست قبل  رو تایید میکنم

عزیزکم

عااااااالی بود خواب دیشبم پر از حس های خوب و قشنگ.حتی توی خواب لذت میبردم.ممنون دخترکم

دکتر

دیروز رفتم دکتر .گفت باید اندوسکوپی بشی.چون من ناهار دیر خورده بودم گفت برو نه شب بیا.شب با کلی استرس رفتم طوری که دستام میلرزید.خیلی سخت نبود قابل تحمل بود تشخیص زخم اثنی عشر و ورم معده داد.با کوهی از قرص برگشتم.فعلا که قرص ها خیلی اذیتم میکنن.تا ببینیم بعد چی میشه.دکتر میگفت با اینهمه درد چرا زودتر نیومدی.

من طاقت دردم خیلی بالاست.یعنی اگه نمیترسم از اتفاقات بدتر به زودی ها بازم نمیرفتم دکتر.حالا فهمیدم این طاقت درد داشتن میتونه یک عیب باشه.یادمه وقتی درد زایمانم هم شروع شده بود پرستار میگفت تو درد داری و هیچی نمیگی.فقط چشمام رو میبستم..................

در اخر وقتی این دکتر ازم پرسید اضطراب و استرسی داری و من قضیه دخترم رو گفتم گفت برا چی ناراحتی نه خدا بخیله نه تو پیرزن.دوباره بچه دار میشی

برگشتن از تعطیلات

خوب تعطیلات تموم شد و سال جدید آغاز شد و داره ماه اولش هم تموم میشه به همین سرعت

عید خوب بود درکنار خانواده مخصوصا از اونجا که همسر هم اومد بهتر هم شد تقریبا 7 فروردین بود که در یک اقدام سورپرایزانه که از همسر معمولا بعیده اومد در حالیکه من فکر میکردم فرداش بیاد.کلا به مهمونی رفتن و مهمون داشتن گذشت .یکم قسمت مهمونی رفتنش سخت بود چون پدر خیلی خیلی سختشه مهمونی رفتن و کلا خونه بودن رو ترجیح میده.حتی قدیم تر ها که پیش من میومد شب قبلش حرکت میکرد تقریبا نزدیک ظهر خونه ما بود و بعدازظهر دوباره این همه راه رو برمیگشت.میدونستم که سخته براش اینجا دیگه خیلی اصرارش نمیکردم با وجودی که خیلی نگران بودم توی جاده خوابش نبرده.

این قضیه مهمونی نیومدنش هم باعث تکدر خاطر مادر گرامی میشد و گاهی کاممون رو تلخ میکرد.اما خوب و خوش گذشت و جاتون خالی

13 به در هم با خانواده عمو اینا جایی رفتیم که بهش قطار زرشک میگفتن به خاطر داشتن درخت زرشک فراوون.اون هم خوب بود.

از بس هوا متغیر بود .من و همسر سرماخوردیم و چند روز درگیرش بودیم .اما به نسبت سال های دور خیلی هوا گرم شده بود و بی ابی و گرما رو میشد کاملا حس کرد.خدا به دادمون برسه.

هر روز تقریبا میرفتیم سر ساختمون نیمه کاره پدر و از ته دل دعا میکردیم زودتر تموم بشه و بابا بتونه از پس این همه قرض بر بیاد اما اتفاق خوبی که افتاد این بود که از همسر خواستم یک مقدار پول به بابا قرض بده و اون هم با جون و دل قبول کرد و دادیم بابا هم خیلی خوشحال شد و از اون بیشتر من به خاطر داشتن همسر مهربون و برداشتن یک ذره فشار از روی دوش پدر.راستش بابای من توی خونه خریدنمون ماشین خریدن کمکمون کرده بود و حتی وقتی دخترکم بیمارستان بود به بهانه های مختلف به من پول میداد و به مامانم گفته بود میخام دغدغه پول دیگه نداشته باشن حداقل.حالا فکر کنم وقتش بود.

**دو سه روز اخر هم دچار معده درد شدم که خیلی ناراحت کننده بود مخصوصا اینکه نباید بزاری بفهمن چون از محبت زیاد بیچارت میکنن.امروز نوبت دکتر دارم برم ببینم چمه.

**راستی دوستان جواب ازمایش همسر هم اومد و اون ژن معیوب لعنتی تایید شد.البته هنوز با دکترمون صحبت نکردم.باید ببینم اون چی میگه و مرحله بعدی چیه


جمعه گذشته هم با همسر برگشتیم و فعلا در حال راست و ریس کردن اوضاع خونه و یخچال و ...هستم.یک چیزی بگم ما امسال اجیل و تخمه هنوز نخریدیم ولی این روزهاست که مادرشوهر اینا بیان باید برم بخرم

ایام به کامتون