parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

خانواده عجیب

همسر یک همکاری داره که باهاشون رفت  وامد خانوادگی داریم.خانواده ای بسیار عجیب.البته پدر خانواده تحصیل کرده و بسیار همه چیز دان هست اما امان از بقیه اعضا....

پسر خانواده بعد از گذشت 3 سال از لپ تاپ خریدن دوباره درخواست لپ تاپ 12 میلیونی داده..

دختر خانواده همش درخواست تولد گرفتن در فلان رستوران..رفتن به فلان کشور و خرید سرویس خواب فلان میکنه بااینکه در مقطع دبیرستان درس میخونه

و مادر خانواده نگم براتون.....

دلم به حال آقای همکار میسوزه با یک حقوق کارمندی دو تا بچه بزرگ و پرتوقع و مدرسه غیر انتفایی خداتومن بگیر و....کلی چشم و هم چشمی

یک بار جلوی ماها گفت که به خدا رغبت نمکنم برم خونه و این چقدر تلخه....

پ.ن.به بچه هامون قناعت رو هم یاد بدیم برای خودشون خوبه برای روز مبادایی که شاید ما و ساپورت ما نباشه.یاد بدیم و یاد بگیرم ارزش انسانها به این چیزا نیست

تا الان

دو سه روزی شلوغی رو میگذرونم صبح ها 7 صبح همسر رو میرسونم و خودم میرم دنبال کارهای فک رهن و تسویه حساب و کارهای بانکی و....بالاخره وام مسکن خونمون تموم شد و رسما داره سندش ازاد میشه بعد از چندین سال

معمولا تا ساعت 1 و 2 طول میکشه و بعد هم بدو بدو ناهار درست کردن و دوباره دنبال همسر رفتن

خونمون هم کاملا بهم ریخته هست.پروژه خونه تکونی شروع شده و امسال نشده اون طور که میخام پیش بره .دلم میخاست امسال یا فرش میخریدیم یا فرشامون رو میدادم قالی شویی ولی از اونجایی که گفتم تغییرات شغلی در راه است فعلا دست نگه داشتم.

همسر برای چند ماه مرخصی بدون حقوق گرفته تا ببینه میتونه کار جدید رو شروع کنه یا نه و این کار مستلزم رفتن به دور ایرانه.البته هنوز نامه تاییدش نیومده ولی به محض اینکه بیاد ما باید  راهی بشیم بعضی جاها رو همراش میرم و بعضی جاها نه و باید برم پیش خانواده...

ویکی از دلایلی که دلیلی برای خونه تکونی نمیبینم همین نبودمون هست.همیشه و هر سال دوست دارم موقع سال تحویل خونه خودمون باشم ولی از اقبالمون که خانوادمون توی دو تا شهر هستن نمیشه و شاید در عرض این 13 سال دو سه بار بیشتر نیست که خونه خودم بودم.

داداش هم کاراش جور نشد و فردا به امید خدا راهی میشه همون استان خودمون فعلا اموزشیش هست ولی خودش میگه که همه میگن جای خوبی نیست و کلی اذیت میکنن فقط امیدمون با اون تعطیلات عید وسطش هست که شاید بیاد.خدا کنه بعدش یک جای خوب بیفته حداقل..

دلم میخاست هفته دیگه من هم براش آش درست میکردم و مادرشوهر اینا رو دعوت میکردم ولی فکر نکنم دیگه کرمان باشم و شاید به آش خونه مامان اینا برسم.نمیدونم

پ.ن راستی چرا این بهمن و اسفند اینقدر زود تموم میشن؟فکر کنم به خاطر همون یک روز کمتر بودن اسفنده...خخخخخ

همسایه بد

از زمانی که این خونه رو خریدیم چند سالی میگذره و توی این چند سال تمام واحدها خود صاحبخانه زندگی میکرده و کلا مجتمع اروم و ساکتی بود با اینکه دو سه واحدی بچه داشتن اما هیچ وقت خبری از سرو صدا و بازی توی حیاط نبود و اصلا مشخص نبود که هشت واحد هستیم اما امان از روزی که یکی از واحدها فروخته شد و صاحبخونه جدید مستاجر اورد.

و این واحد واحد پایینی ماست و پارکینگشون درست کنار ماشین ما.

از روز اولی که اومدن تمام واحدها باهاشون مشکل دارن بسیار ادم های پر سروصدا شلوغ و ادم های نانرمالی هستن .مادر خانواده که همش در حال جیغ زدن و کتک زدن بچه 10-12 سالشونه.

و از اونجایی که پارکینگشون کنار ماست انقدر به شدت در ماشینشون رو باز میکنن که تمام در ماشین ما رو ضربه زدن و خراب کردن .از گفتن بهشون هم نتیجه ای حاصل نشد چند وقتی ما توی پارکینگ نزدیم اما چون هوا سرد  شد و بارون و برف شد دوباره مجبور شدیم کنارشون پارک کنیم.جالبه که اصلا قبول هم نمیکنن.

دایم در تراس رو با شدت به هم میکوبن طوری که ساختما میلرزه و فکر میکنی زلزله اومده.

کاش اول فرهنگش رو ایجاد میکردن و بعد شروع به ساختن اپارتمان. دلم خونه حیاط دار میخاد...جیبمون میگه از این هوس ها نداشته باش.

خدا نصیب هیچ کس نکنه

تنبیه

این دو سه روز تعطیلی یک روز که خونه برادرشوهر دعوت بودیم ساعت 11 رفتیم و تا 7 بعدازظهر اونجا بودیم پانتومیم بازی کردیم کلی خندیدیم و خوش گذشت .دیروز هم هوا اینجا خیلی خوب شده بود و بعدازظهر تصمیم گرفتیم بریم پارک یکم تنیس بازی کنیم.یکم بازی کردیم و یکم هم دور پارک قدم زدیم موقع برگشت یک دکتر روانشناسی رو دیدیم که هم از کلاس هایی که از طرف اداره برای همسر گذاشته بودن رو درس میداد و همسر رو میشناخت هم بعد از اینکه از طرف همسر تعریفش رو شنیدم من کلاس هاش رو توی فرهنگسرا میرفتم و از اونجایی که حافظه بسیار قوی ای داره ما رو شناخت.بعد از احوالپرسی اولین کلمه ای که از من پرسید این بود:بهت میگه دوست داره؟

منم رو راست گفتم نه مگه اینکه من بگم ایشون هم ادامه اش  میگه .بهش گفت برا چی نمیگی من هر روز به خانومم میگم و دوباره پرسید برات گل میخره.منم گفتم خیر اخرین گلش روز خواستگاری بود.که البته اشتباه گفتم چون ما به خاطر فامیلی و راه دور خواستگاری به معنای واقعی و رسمی نداشتیم و در واقع اقای همسر اون موقع هم گل نخریدن فقط روز زن همون سال برام گرفت که خیلی باارزش بود برام

خلاصه که اقای دکتر کلی همسر رو مواخذه کردن و ازش خواست حتما  اینکارها رو بکنه

یکمی همسر بهش برخورد اما من بهش گفتم من نمیتونستم دروغ بگم.

البته اخرش گفتم که اینکار ها رو نمیکنه اما مهربونه

راستش بعدش که فکر کردم با خودم میگم ممکنه این کارها رو نکنه که البته اگه میکرد کولاک بود مخصوصا برای ما خانمهای تشنه محبت و کلام عاشقانه اما کارای دیگه ای میکنه که شاید بشه گفت همون معنی رو میده اینکه هر روز از اداره زنگ میزنه و احوالپرسی میکنه..طوری که چند روزی که داداشم اینجا بود میگفت من نمیدونم از ساعت 7 که همسر میره تا 9 که زنگ میزنه چه اتفاقی میتونه بیافتاده.اینکه وقتی مسافرت میرم روزی 4-5 دفعه زنگ میزنه یا چیزای دیگه...  

ما هستیم

این روزا در واقع با دور تند برای من داره میگذره اول بهمن رفتم و دوسه روزی همسر اومد و پانزدهم بهمن برگشتیم عملا یعنی هیچی از گذر بهمن نفهمیدم.همیشه خونه تکونی من از بهمن شروع میشد اما امسال هنوز شروع نشده.البته دلیل دیگه ای هم داره.همسر داره تغییراتی توی شغلش میده و از اول اسفند به احتمال زیاد دیگه نره سر شغل قبلی و کار جدیدش تقریبا دور ایران هست و باید خونه به دوش باشیم .یکم استرس زاست چند وقتی دو تا کار رو با هم انجام میداد اما میگه دیگه الان نمیشه و باید قید یکیش رو بزنه.البته کار دوم بیشتر برنامه نویسی هست.نمیدونم چی پیش میاد

دوم هم اینکه داداش کوچولوی من داره میره سربازی اول اسفند عازم هست و اگه بشه میخاد دو ماه تمدید کنه بنا به دلایلی بیشتر از خودش کل خانواده و مخصوصا بابام ناراحته و نبودش به شدت احساس میشه...وقتی این داداشم به دنیا اومد(البته من همین یک دونه رو دارم) من کلاس پنجم بودم قدیما هم مامانا خیلی خیالشون راحت بود قشنگ مامانم میزاشتش پیش من و میرفت بیرون منم خیلی دوستش داشتم و دارم و یک حس مادری نسبت بهش دارم.البته وقتی رونیام اومد این حسم کمرنگ شد و با رفتنش دوباره پررنگ

خلاصه که با وجود نبودن بچه و دغدغه هاش ولی عجیب ما و همه ادم های این روزگار گرفتار شدیم گرفتار دغدغه های پوچ و روزمرگی های خسته کننده.

خدایا شکرت