parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

آقایون

اقایون عزیز گفتن این جمله که نگران نباش همه چی درست میشه مگه چقدر سخته.نمیدونید که پشتش چه دنیای پر آرامشی هست حتی اگر فقط حرف باشه و در عمل مطمئن باشید هیچ چیز درست نمیشه

گاهی فکر میکنم اگر مرد بودم چقدر خوب میتونستم  با خانم ها رفتار کنم

1- خونه تکونی رو شروع کردم چقدر این کار بهم لذت میده.تمیزی خود خود بهشته.

2-از الان برای سه روز تعطیلی برنامه دارم یک روزش رو که باید بزارم برای کارهای ساختمانمون.اینو داشته باشین که مدیر ساختمان منم.یعنی خوشم میاد از من مردتر و بیکارتر توی ساختمانمون نبود

3-برای تمام اعضای خانواده همسر و خانواده خودم شروع کردم به هدیه گرفتن برای عید.چقدر این کار لذت بخشه

4- اون وامی که قرار بود بدن رسما منو بیچاره کردن .ضامن های ما شهرستانن و بانک اصلا قبول نمیکرد که میشه رفت شعبه شهرستان و اونجا ضامن امضا کنه و اسناد رو بانک براشون بفرسته کاری که من چند بار کردم.

بعداز تعطیلی نوشت: زیاد روی برنامه ریزهاتون حساب نکنید

خصوصی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلگرمی

داشتن فامیل و اشنا و دوستانی که وقتی میفهمن مریض شدی بارها و بارها بهت زنگ میزنن و حالت رو میپرسن .برادری که سریع برات دارو میگیره و هوات رو داره و پدر و مادری که غم رو توی چشماشون میخونی که از بیماریت چقدر ناراحتن خیلی ارزشمنده اصلا خود امید به زندگیست.

خدا هزار برابر انرژی که به من دادن رو بهشون  برگردونه

از کجا باید شروع کنم؟

خوب در ادامه پست قبل نه قبل ترش یک هفته تمام راهی کلانتری و آگاهی بودم .تقریبا دو هفته بعد از اون اتفاق اس ام اس اومد که سارقی دستگیر شده برای شناسایی بیاید .یک روز مرخصی گرفتم چون میدونستم کار زمانبری هم هست به امید گرفتن گوشی رفتم که خوب یک جوون 24-25 ساله رو گرفته بودن در حین سرقت که همدستش فرار کرده بود و هیچ اموالی هم ازش نگرفته بودن.یک مقدار کاغذ بازی انجام شد و من برگشتم خونه.

چون همسر نبود مامانم چند روزی اومد پیشم تا تنها نباشم بعد هم داداش و ابجی کوچیکه دو روزی اومدن و با توجه به تعطیلی روز یکشنبه اخر دی همگی با هم رفتیم ولایت.اونجا همسر هم اومد که دو سه روزی پیش هم باشیم و اون برگرده و من هم..

اما جمعه شب به صورت ناگهانی تب و لرز و بدن درد و پشت بندش سرفه...........

داداش جان با توجه به رشته اش رفتم سرم و ویتامین سی و ... خرید و منو بستت به سرم.خداروشکر کم کم بهتر شدم ولی از توی اتاق بیرون نمیرفتم باتوجه به اینکه مامان و بابام ممکنه در معرض خطر باشن.

خلاصه که هر چی بود بخیر گذشت و من تا اخر هفته موندم که بهتر بشم اما همسر برگشت سر پروژه

در همین هیر و ویر مغازه بابا رو هم دزد زد .فقط خداروشکر آژیر و دوربین داشت که دزد میترسه و فرار میکنه فقط اینو داشته باشین که جناب دزد توی مغازه قایم شده بوده و وقتی که بابا مغازه رو میبنده بعد از یک ربع شروع به حرکت میکنه که همون موقع اژیر میزنه..


جمعه هم برگشتم تهران ولی به شدت اضطراب  دارم ازتنهایی مخصوصا از وقتی درباره همسایه جدید چیزهایی شنیدم

خدا خودش آخر و عاقبتمون رو بخیر کنه