parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

اعتماد به نفس

معمولا ادم خجالتی هستم و خیلی کم حرف.اما با این کلاس رفتن فهمیدم اعتماد به نفسم خیلی خیلی بیشتر شده.کم روییم تا حد قابل قبولی کم شده طوری که خودم از خودم تعجب میکردم.این یکی رو هم مرهون دخترکم هستم.از بس با این دکتر و اون دکتر و انواع پرستارها و نگهبان و..... سرو کله زدیم.بالاخره یاد گرفتیم....

توی کلاس هم من مادربزرگشون هستم ....وای که دارم پیر میشم ...

همسرم خیلی درگیر کاراش هست و این باعث میشه به چیزای دیگه کمتر فکر کنه.البته منو از یاد نبرده ...هنوز..هههههه

امروز میخام پرده های خونه رو بشورم از وقتی نصب کردیم سه چهار سالی هست که نشستم..خیلی سخته و بزرگ..امیدوارم از پسش بربیام

کلاس زبان

از شنبه  رسما کلاس زبانم شروع میشه از این دوره های فشرده هست که هر روزه و روزی سه ساعت.خوبیش اینکه نمیخای 17-18 ترم خودتو الاف کنی سه تا دوره چهل روزه هست و در پایان میتونی بری برای تافل یا ایلس.

یک کار دیگه هم میخام انجام بدم اینه که دانشگاه رشته روانشناسی ثبت نام کنم .وقتی برای تعیین سطح زبان رفته بودم ازم پرسید صبح که از خواب بیدار میشی چیکار میکنی و من هیچ جوابی براش نداشتم و این خیلی ناراحتم میکنه که وقتم به بیهودگی میگذره.

نمیتونم بشینم به امید مادر شدن که معلوم نیست کی برام رقم بخوره باید خودم  رو مشغول کنم وگرنه به مرز جنون میرسم.گاهی روزها انقدر شادم که نهایت نداره و گاهی روزها انقدر غمگین  که حتی گریه های مداوم هم باری رو ازش برنمیداره......مثل امروز

کاش میشد گوشه ای از اینده رو دید در این صورت اینهمه عجز و ناله وجود نداشت.

دوست همسرم هم اومد بهش گفتیم قرار شد ما متنش رو به فارسی بنویسیم و اون ترجمه کنه .چون کلمات تخصصی داره و ممکنه که اون بلد نباشه .به حال راه درازی در پیشه که از صبر من خارجه

تکرار

خیلی سخته بری جلوی همون ازمایشگاهی که حداقل یک ماه یک بار دخترت رو میبردی و مثل اون روزها منتظر باشی همسرت جواب رو بگیره و بعد چنان اضطرابی سرتا پای وجودم رو فرا میگرفت که به مرز جنون و سکته میرسیدم و وقتی همسرم با جوابش میومد من از دور با سر می پرسیدم که چیه و اون هم با سر نشون میداد که خوب نیست. و من بودم  هزاران بغض فرو برده در گلو و هزاران  حسرت و هزاران اضطراب از آینده تاریکی که میدیدم.

دیشب تمام اون لحظات به معنای واقعی برام مرور شد

همسری یک چکاپ ساده داشت که خدارو شکر به جز کمبود ویتامین دی مشکل دیگه ایی نبود

نمیدونم چه جوری با این همه اضطراب از ازمایش و نتیجش به دنبال مادر شدنم.یعنی میشه روزی این خاطرات و کابوس ها از ذهنم پاک بشه؟؟؟

بیماری رونیا یک کابوس به معنای واقعی بود چون کلیه سالم بود و بر اثر گذشت زمان از بین میرفت و ما این رو در هر بار ازمایش میدیدم

دلم میخاست دیشب تو ماشین بلند بلند گریه میکردم و بغضم رو نمیخوردم ولی نمیشد جلوی همسر

بعدا نوشت:خدا حواسش بهمون هست حتی اگه رویاهامون تو خواب رقم بخوره

بدون عنوان

برگشتیم بعد از یک هفته سفر.خدا رو شکر خوب بود.کلی هم از تهران خرید کردم چسبید بهم.اتفاقای خوبی داره میوفته.دیشب با همسری ازمایشگاهای خوب خارجی رو سرچ میکردم. یکی دو جایی پیدا کردیم.یکی از دوستان همسری چند سالی انگلیس زندگی کردن منتظریم ببینیمشون و ازش بخایم تلفنی با اونجا صحبت کنه ببینیم چی میشه.خدا رو شکر که کشورهای اروپایی مثل ایران نیستن و میتونیم امیدوار باشیم که از راه دور میتونن کارمون رو با قیمت پایین تری راه بیاندازن

خدایا به امید تو 

بدون عنوان

دایی جون کاش امروز صبح بیدارم نمیکردی .کاش میزاشتی بخوابم .اخه دخترکم بغلم بود داشت گریه میکرد فکر کرده بود میخام برم.داشتم آرومش میکردم.جان مامان گریه نکن.حالا تو باید مامان رو آروم کنی.......