ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
جمعه گذشته رفته بودیم باغ دوست همسری.باغ کوچیکی بود ولی پر از درخت و سبزه
پنجره رو که باز میکردی یک عالمه درخت و گل محمدی میدیدی که عطرشون مستت میکرد.بیرون روستا هم رود و کوه و درخت و....
خلاصه که بهشتی بودبرای خودش.خوش گذشت جای دوستان خالی
یکی از فانتزیهام اینه که خونه زندگیمون رو توی شهر بفروشیم و بریم توی یک روستای دور افتاده که هنوز دست نخورده مونده...کوچه هاش خاکی هست و نمای خونه ها کاه گلی....یعنی عاشق همچین جاییم.
کلی درخت و گل و سبزی خوردن بکاریم و روزها من و همسری تو باغمون بچرخیم و لذت ببریم.
تمام دکور خونه رو هم به سبک قدیم و سنتی میچینم همراه با کرسی.........یعنی میشه یک روز بی دغدغه زندگی کرد.....
با وجود تمام بالا و پایینی های زندگی و اخلاق های خوب و بد مطمئنم همه ما همسرامون رو دوست داریم و نمیتونیم درد و رنج و بیماریشون رو ببینیم و حتی ارامشی درکنارشون داریم که وقتی نیستن تازه متوجه اون میشم.
**همسری چند روز ماموریت بود
**به خاطر سرگیجه رفت mri که خدا رو شکر بخیر گذشت
بالاخره رفتم عروسی البته اجباری رفتم اصلا آمادگیش رو نداشتم به اصرار همسر رفتم.کلی کارای نکرده داشتم و همین طور امتحان زبان
اما رفتم عروسی خوب بود همه بودن خوش گذشت اما وقتی تنها میری و همه احوال شوهرت رو می پرسن که چرا نیومده بیشتر غصه ات میگیره تا اینکه شاد باشی.
اونجا که بودم از همسری خواستم که به موسسه زبان بره و اعلام کنه که من نمی تونم امتحان بدم.اما همین کار کوچیک رو هم جناب همسر خان انجام نداد و مجبور شدم برگشتن کلی التماس کنم تا از من دوباره امتحان بگیرن و این به شدت اعصابم رو بهم ریخته که چرا واقعا چرا کوچکترین کاری و قدمی برای ما برداشتن براشون اینقدر سخته.منی که هزار جا براش رفتم و هزار کار براش انجام دادم.از ثبت نام فوق لیسانس بگیر تا امضا قرارداد های دانشگاه و گرفتن برگه های امتحانی و هزاران کار دیگه
نمیدونم چرا شادی هامون هم مثل ادمیزاد نیست