ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
خوب همزمان با همسر که راهی ماموریت شد من هم راهی منزل پدری شدم .خوب بود خداروشکر غیر از روز اول که دما 37 درجه بود بقیه روزها عالی و بهاری بود و 26 درجه ....هر روز عصر یک نم بارون میزد و دیگه محشر میشد با مامان و ابجی خانم توی ایوون مینشستیم و به باغچه پر از سبزی نگاه میکردیم و حرف میزدیم.یک جا هم مهمونی دعوت بودیم که اونجا هم خوب بود فقط از حرف دختر صاحبخونه که گفت بالاخره خودت رو رسوندی یکم دلگیر شدم که مهم نیست.دیروز هم برگشتم دوباره به خونمون
نمیدونم چرا از موقعی که برگشتم به شدت عصبانی هستم و در حال انفجار.اتفاق تازه و خاصی نیوفتاده همسر هم خداروشکر خوبه ولی من عصبانیم و دلم میخاد زار بزنم.هیچ ربطی هم به برگشتنم نداره.دغدغه های زیادی دارم و همین آشفتم کرده.خیلی احساس پوچی میکنم احساس اینکه نتونستم با وجود اون همه درس خون بودن و منی که تمام نمرات فیزیک و ریاضیم از 19 کمتر نبود در دانشگاه و کنکور به انچه که میخاستم نرسیدم و احساس موفقیت نمیکنم.میدونم هنوز وقت دارم اما ماها یک مانع بزرگ سر راهمون هست.دیشب با این حجم عصبانیت دوباره معده درد اومد سراغم.کاش یکم ارومتر بشم..شاید نگرانی هامو توی یک پست نوشتم.