parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

این روزها

سه روز تعطیلی اخر صفر  رو رفتیم پیش خانواده با ماشین دوشنبه هفته بعدش هم همسر تهران کار داشت عمه من تهران خونه داره میخاستیم ازش کلید بگیریم و دوسه روزی تهران بمونیم که فهمیدیم خونش پره و پسرش تهرانه و داره درس میخونه برای وکالت این بود که دیگه نرفتیم و جوری حرکت کردیم که دوشنبه اول وقت تهران باشیم تا  بعدازظهر و بعد هم راه بیوفتیم سمت خونه خودمون.

داداش جان رو هم همرا خودمون اوردیم من و داداش رفتیم دنبال خرید و همسر هم رفت دنبال کاراش ماشین رو هم توی پارکینگ ترمینال جنوب پارک کردیم و با مترو رفتیم.همه بارونی بود و عاااالی نم بارون میزد و از اون طرف هم هوا سرد نبود خلاصه با برادر جان یکم گشتیم و ناهار خوردیم و خرید کردیم.وای که چقدر قیمتها بالا بود .

ساعت سه هم با همسر قرار گذاشتیم و همگی رسیدیم کنار ماشین و راه افتادیم به سمت کرمان.هنوز 1000 کیلومتری راه بود کاشان همسر مهمان سرا گرفته بود و قرار بود شب رو بخوابیم.حدود 8 شب رسیدیم دوری توی شهر زدیم رفتیم سراغ حمام  فین که تعطیل بود .ولی عجب ویلا ها و هتل های اطرافش ساخته بودن با 4-5 سال پیش که رفته بودیم زمین تا اسمون فرق کرده بود. اون دفعه رونیا هم همراهمون بود و خیلی بهمون خوش گذشته بود خیلی به یادش بودم اونجا....

بعد هم رفتیم مهمان سرا و خوابیدیم تا باز فردا صبح بقیه مسیر رو ادامه بدیم هنوز 700 کیلومتری راه بود.

صبح هم ساعت 7 بیدار شدیم و حرکت کردیم.این دفعه همسر کمتر خسته شده بود چون داداش هم رانندگی میکرد و اون میخوابید گرچه من هم میشینم اما خیال جناب همسر موقع رانندگی من راحت نیست که کامل بخوابه.

خلاصه که سه شنبه شب خونه خودمون بودیم.

*این چند روز خیلی خوش گذشت چون با داداش جون میریم بیرون و خرید و گشت و گذار.برادرم چند وقتی حسابی کار کرده و درگیر ساختمون سازی خونه پدری بوده و این چند روز رو اومده پیش من تا استراحت کنه.یادمه 13 بدر نیومد بیرون و مشغول جابجایی شن و ماسه و ...بود.خدا خیرش بده واقعا دلسوزانه برای بابام کار کرد و حالا داره کاراش رو میکنه که بره سربازی....داداش بچه ته تغاریه و 10 سال با من اختلاف سن داره و یک جورایی من براش مادری کردم.خیلی مامانم پیش من میزاشتش و میرفت بیرون .من حتی کهنش رو عوض میکردم و میشستم.خیلی برام عزیزه

و از حالا ماها غصه داریم مخصوصا بابام که حسابی توی مغازه دست تنها میشه.

*سوم اذر عروسی دختر داییم هست و قراره با مادر شوهر و خواهر شوهر و برادر شوهر همراه برادر بریم.خیلی برام سخته هم اینکه تازه این همه کیلومتر اومدیم و هم اینکه زانوم درد میکنه توی ماشین نشستن اون هم فشرده سخته و مهمتر اینکه همسر مرخصی نداره و نمیاد

اما میدونم خوش میگذره باید فکرم رو از این افکار پوسیده و اذیت کننده خالی کنم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد