ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
از امروز رسما خونه تکونی ما شروع شد.از تمیز کردن کمد دیواری و کشوها و کابینت ها شروع میشه تا.....
اینجوری خیلی حال میده خیلی حس خوبی داره مخصوصا اینکه موقعی که همه در تب و تاب خونه تکونی هستن تو راحتی و با یک ارامش خاصی به بیرون گردی و خرید می پردازی
از من می شنوید امتحان کنید
اینجا هوا کاملا بهاریه.کاملا بهاری....امسال خبری از برف و بارون و حتی سرما هم نیست...حتی با وجود اینکه شمال کشور سرد هست و برفی دما تغییر چندانی نمی کند
کاش یک وقتایی یک جاهایی یا یک کسانی بودند که بهت حس و حال و انرژی تزریق میکردن.بهت انگیزه میدادن برای زندگی....خیلی احتیاج دارم به همچنین جایی یا کسی.مخصوصا که این روزا همسری سرناسازگاری میزاره در عین مهربون بودن یک جاهایی خیلی نامهربون میشه
ترم اول کلاس زبان تموم شد یک هفته استراحت داریم و از هفته آینده دوباره شروع میشه.خیلی بهش احتیاج دارم خیلی سرگرمم میکنه مخصوصا که جو کلاسمون خیلی شاده
تمام اون چهار نفر از اعضای کلاس از من کوچکترن و وقتی درباره ایده آل ها و آرزوهاشون حرف میزنن یاد خودم و اون روزا و اون سن ها میفتم....راستی چی میشه که ادم ها اینقدر عوض میشن نظر من الان دقیقا برعکس اونهاست در صورتی که روزگاری مثل اونا فکر میکردم.چقدر زندگی ادم رو عوض میکنه.اخه روزگار از ما ادمها چی میخاد که اینقدر باهامون نامهربونه...
خلاصه که روزگار سخت میگذرند ولی همین که میگذرند جای شکرش باقی ست.
چند روزیست حال و هوای دلم ابریست خدایا افتاب بی رمق زمستانی هم کافیست
کاش دیدمون به زندگی تغییر کنه کاش بتونیم یاد بگیریم چی میخایم و چیا داریم.
این چند وقت که بیشتر از قبل دنبال دکتر رفتن و ایمیل زدن به اون ازمایشگاه بودیم کلا اخلاق همسری عوض شده و خیلی مهربونتر و خوشحالتر به نظر میرسه داشتم فکر میکردم که میتونه دلیلش چی باشه که فهمیدم بله بعد از دکتر رفتنه و عملا همسری خیلی بیشتر از من دلش بچه میخاد ولی در بیان به زبون نمیاره و خودش رو بی تفاوت نشون میده حتی تا اونجایی که برادرزادش رو هم بغل نمیکنه فقط یک لبخند در نگاهش میزنه
اخه همسر گرامی چرا؟؟؟ تو که اینقدر بچه دوست داری چرا اخه چیز دیگه ایی نشون میدی
گاهی وقتی حوصله زیاد همسر رو در مقابل بچه های دیگران میبینم غبطه میخورم و دلم از اعماق وجود پر میکشه به روزهایی که دخترم بود و پدرش براش یک پدر نمونه بود تا جایی که دو ماه تمام کارش رو ول کرد و علی رغم وجود مامان و خواهرم کنارم،اون هم پیش من و دخترم بود.تا جایی که نزدیک به اخراج شدن بود ولی اون بچمون رو تنها نگذاشت با اینکه در طول روز تنها یک ساعت اجازه دیدنش رو داشت.
هر روز ایمیلمون رو چک میکنیم تا ببینیم جواب ناممون اومده و یا نه.با کلی ایت الکرسی فرستادم.امیدوارم شروع روزهای خوبی برامون باشه
دوستان خیلی دل سوخته ایم برامون دعا کنید
جمعه شب خانواده همسری مهمونمون بودن.خدا روشکر همه چی خوب بود و با برنامه جلود رفت.فقط قسمت سخت مهمونی های من اینه که همه چی زیاد میاد و من عملا از صبح دارم حرص میخورم که یک وقت غذا کم نیاد؟
اصلا پیمونه درست و حسابی برای مهمونی ندارم.اگه دوستان در این موارد اندازه ایی،پیمونه خاصی دارین خوشحال میشم من رو راهنمایی کنید(بعداز چندین سال زندگی مشترک)
یک سوال دیگه:دوستان کسی ساکن اصفهان هست؟؟؟یک مرکز ژنتیک تو اصفهان هست که سرچ کردم دیدم .این طور که مشخص بود کارشون درسته.حالا نمیدونم واقعا این طور هست یا نه؟ممنون میشم اگر کسی اطلاعی داشت بهم بگه
اگه خدا بخاد هفته آینده راهی یزد و اصفهان میشم تا ببینیم سرنوشت مادر و پدر شدنمون توی این شهرها رقم میخوره؟؟