دایی جون کاش امروز صبح بیدارم نمیکردی .کاش میزاشتی بخوابم .اخه دخترکم بغلم بود داشت گریه میکرد فکر کرده بود میخام برم.داشتم آرومش میکردم.جان مامان گریه نکن.حالا تو باید مامان رو آروم کنی.......
همسری شنبه تهران جلسه داشت و اخر هفته هم قراره بره ساری و چون زادگاه من به ساری نزدیکه به منم گفت بیا بریم یک تیر و دو نشان.من هم به شرطی قبول کردم که تهران بریم دکتر و همسری گفت من جلسه م طول میکشه و باید خودت بری ولی از اونجایی که دلرحمتر از این حرفاست و ته ته دلش عاشق بچه هاست(البته هر کی ظاهرش رو ببینه فکر میکنه اصلا این طور نیست مگر اینکه رفتارش با دخترمون رو دیده باشه) اومد.
این دفعه دکتر فرهود رو انتخاب کردم چقدر مطبش شلوغ بود برخلاف تمام دکترهای ژنتیک.اما نکته بدش این بود که خودش ویزیت نمیکنه و یکسری شاگردانش ویزیت میکنن و از اسم اون استفاده میکنه.اون نفری که ما پیشش رفتیم اصلا زحمت دیدن ازمایشات بارداری خودم و ازمایشات رونیا رو هم نکشید.حتی یک چیز خنده دار هم گفت که میتونین باردار بشیم ما باسونوگرافی تشخیص بدیم که درصد خطاش هم بالاست.چون توی بارداری قبلی من مقدار مایع امنیوتیک بالا بود.که این فاکتور میتونه هزاران دلیل داشته باشه و یا اصلا بی دلیل باشه اخه اینم راهه پیشنهاد میدی. اگه یک نفر ادم کم سواد و بی پول باشه که سریع ممکنه قبول کنه و با این کار از چاله در بیاد و بیوفته تو چاله که.
و راه دوم این که زنگ بزنن خارج و قیمت ازمایش مربوطه رو بگیرن و خبر بدن که تا امروز هنوز خبر ندادن.ازمایشی که فکر کنم50 درصد هم قابل اطمینان نباشه.....
این شد که همه چی مطابق میل همسری پیش رفت و گفت دیدی گفتم دکترای ایران به درد نمیخورن و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
اما از تهران راهی ولایت شدیم و الان در خدمت خانواده ایم .دیروز منزل مادربزرگ مادری که سالهاست به رحمت خدا رفته و دایی گرامی زحمت روضه خوندن در ماه محرم رو براش میکشه بودیم
روز اخر بود و دیگ شیربرنجی به پا
موقع هم زدن به یاد تمام دوستان وبلاگی بودم و از خدا خواستم آینده روشنی در انتظارمون باشه.درست 5 سال پیش بود که من مسئول پذیرایی بودم و چهار پنج روز از روضه گذشته بود که فهمیدم باردارم و نباید خم و راست بشم و دیگه چایی ندادم
امسال بعد از 5 سال دوباره توی این روضه بودم و چایی میدادم
حافظه ما انسانها بعضی چاها خوب خوب کار میکنه.حالا اگه به من بگن یک فیلم رو تعریف کن.هنگ هنگم
روزگار بر وفق مرادتون دوستان
با همسرم صحبت کردم.راضی به ازمایش دادن و کلا بچه دار شدن نیست.نمی دونم این مشکل از کجا پیداش شد دیگه.میگه دکترای ایران به درد نمیخورن کلی باید پول بدیم و بعدش هم نتیجه درست و حسابی نمیدن.اگه مجبور به سقط بشیم هیچ کدوم پیداشون نمیشه و به همین راحتی مجوز نمیدن. جمع بندی حرفاش کلا این بود که توی ایران باید قید بچه رو زد و اگه بچه میخایم باید برای زندگی مهاجرت کنیم به یک کشور دیگه.
ولی اخه مگه میشه هیچ کدوم ازما IELTS نداریم.هر پذیرشی هم بخایم بگیریم باید مدرک زبان داشته باشی.مایی که تا تهرانش رو نتونستیم انتقالی بگیریم میشه مهاجرت کرد؟؟
هر چقدر میخام خودم رو قانع کنم که با این موضوع کنار بیام نمی تونم.این روزا هر کی منو میبینی میگه چرا ناراحتی در صورتی که من اصلا احساسات درونیم رو بروز نمیدم.نمیدونم از کجا مشخص میشه.کاش همسرم هم میفهمید کاش ساده از کنار این موضوع نمی گذشت یا حداقل کاش تحملش برای من راحت بود.خسته شدم از بس جواب این و اون رو دادم جوابهایی که هیچ کدوم قانع کننده نیست.
نمیدونم چرا در این مورد لجبازی میکنه با اینکه عاشق بچه هست ولی در این شرایط نداشتنش رو به داشتنش ترجیح میده.کسی که وقتی یک ماه از رفتن دخترم گذشته بود به فکر دوباره بچه دارشدن افتاده بود حالا کلا دیگه بچه نمیخاد.
دنبال یک روانشناس خوب میگردم تا ببینم نظر اون چیه و چطور میتونم راضیش کنم.خداکنه بتونم......
بدتر از همه اینکه نمی تونم دردم رو به کسی بگم شاید با صحبت با یک روانشانس حالم بهتر شد
امروز همسری رو رسوندم اداره و ماشین رو گرفتم و رفتم خرید.کلی کار داشتم کارای بانکی و کلی خرید برای خونه معمولا وقتی از مسافرت میایم خیلی چیزها نداریم و باید بخریم.ساعت 8:30 رفتم که خیابونا خلوت تر باشه و زودتر کارام رو انجام بدم.
خیلی خوب بود خرید کردن همیشه برای من حس خوبی داشته هر چند برای خود خودم نبود اما همون ها هم حس خوبی داشت فقط خرید باشه حالا خرید هر چی.جالبه بعدش هم کلی ناراحت میشم که چرا اخه اینهمه پول خرج کردم هههههه.
اصلا و ابدا هم اهل پس انداز کردن نیستم همین طور اهل طلا خریدن ولی تا دلتون بخاد اهل خرید انواع لباس و صد البته مانتو.باید رو خودم کار کنم
توی یکی از کتابهای روانشناسی خوندم که نوشته بود وقتی منتظر چیزی هستید وسایلش رو فراهم کنید منم تصمیم گرفتم چون منتظر یک نی نی دختر خوشگل هستم هر ماه براش یک وسیله ایی لباسی بخرم.هر چند که خیلی چیزها از رونیام هست و اتاقش دست نخورده مونده اما لباس نوزادی زیادی ازش ندارم و همشون قابل نگهداری نبودن و کهنه شده بودن..
اما همین که چیزی میبینم و دوست دارم بخرم میگم نکنه اصلا دیگه بچه ایی نداشته باشم.اینا رو بخرم چیکار کنم یا نه اگه پسر بود چی.....نمیدونم
خدایا یعنی میشه روزی بیاد و لباسایی که برای عید رونیام گرفته بودم رو تنه دختر بعدیم ببینم؟؟؟؟؟؟
لباسایی یک دست سفید.............
نمیدونستم فرشته من لباس سفید دیگه ایی میپوشه
یادم نمیاد که تو وبلاگم نوشتم یا نه که به چندین مدرسه سرزدم برای تدریس که تقریبا تمامی اونها ناامیدم کردن و گفتن نیرو لازم ندارن
حالا در این دوهفته ایی که نبودم از مدرسه ای تماس گرفتن و پیغام گذاشتن که باهاشون تماس بگیرم
حالا من مرددم نمیدونم باید چیکار کنم دلایلی دارم که منو از کار کردن منصرف میکنه و همین طور دلایل زیادی برای کارکردن.
این که باید دنبال ازمایش باشم و در رفت و آمد به تهران.دوری از خانواده.عملا با کار کردن اون هم در مدرسه نمی تونم مرخصی بگیرم و باید قید این دو را بزنم
از طرفی حالا که یک سال و نیم از رفتن دخترم گذشته و ما کاری نکردیم.بیکاری هم خیلی اذیتمم میکنه و ادمی نیستم که بخام درجا بزنم.
سه روزه اومدم و هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم و برم مدرسه و باهاشون صحبت کنم
خدایا چم شده منی که اینقدر روزگاری برای کار پیدا کردن نذر و نیاز میکردم و عاشق معلمی پس چرا دارم این فرصت رو از دست میدم
خیلی مرددم کاش کسی بود که راه درست رو نشونم میداد
//////////////////////////
پی نوشت: با توصیه همه ی دوستای خوبم رفتم ولی متاسفانه دیر رفته بودم و نیرو گرفته بودن.الان که از دست دادم خیلی غبطه میخورم که چه کار خوبی بود با تایم زمانی کم و روزهای 5 شنبه تعطیل....اما خیلی خیلی خوشحالم و احساس سبکی میکنم از اینکه خودم باعث نشدم که این موقعیت رو از خودم بگیرم
ممنون دوستای خوبم که خیلی خوب راهنماییم کردین بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد