بعد از حدود دو هفته مسافرت برگشتیم.همسری اومد تهران منم همون روز اومدم تهران و با هم برگشتیم.خداروشکر سفرش به خیر و خوشی تموم شد.
چند دست لباس هم برام سوغاتی اورده بود.
چند روز پیش بابام اومده کنارم میگه چرا انقد کم حرف شده چرا لاغر شدی(حالا من از لحاظ وزن تغییری نکردم) چرا غمگینی؟
دلم میخواست همون جا بغلش میکردم و زار زار تو بغل امنش گریه میکردم و میگفتم بابا دلم غصه داره آروم نمیشم بابا .چیکار کنم
ولی مگه میتونم ناراحتش کنم وقتی از دلم خبر نداره و اینقدر نگران منه چجوری اینها رو بهش بگم.مخصوصا اینکه راه دورم خیلی غصه منو میخورن به اندازه ده تا بچه اذیتشون کردم
دیروز جمعه رفتیم سر مزار دخترم.طبق معمول گریه میکردم همین که شوهرم بلند شد رفت و به منم گفت زودتر بیا خانمی اومد سمتم گفت دخترت بود گفتم اره.گفت منم پسرم اینجا خوابیده 19 سالش بود و یک قرص هم نخورده بود یک دفعه تشنج میکنه و با اشتباه پزشکان میره تو کما و بعد از 40 روز هم فوت میکنه
کلی نصیحتم کرد گفت داری خودت رو داغون میکنه دخترت رو بسپار به دفتر خاطرات.نزار اینقدر اونجا اذیت بشه.میگفت خودش 6 ماه بیمارستان اعصاب و روان بستری بوده و به صورت یک معجزه از اون حال و هوا در اومده
خلاصه خیلی گفت و گفت و آرومم کرد.وقتی شوهرم گفت پاشو بریم هنوز اروم نشده بودم دلم پر بود اما این خانوم اومده بود منو اروم کنه
خیلی صحبتها از کسانی شنیدم که بچه هاشونو از دست داده بودن یکیشون خیلی جالب بود برا شما هم میگم
یکی از دوستای خوبم اهل بم هست این اتفاق برای عمش افتاده و منو برد پیش عمش تا یک جورایی اروم بشم
اما ماجرا از زبان عمه دوستم
خونمون رو داشتیم تعمیر میکردیم یکسری وسیله برای خونه میخاستیم مثل کاشی قرار شد پنج شنبه از بم بریم کرمان و خریدامون رو انجام بدیم و شب برگردیم(همون شبی که زلزله بم اومد) وقتی از سرکار اومدم خونه(شغل عمه ماما هست) دیدم دخترم داره تکالیفش رو انجام میده میگه مامان عمو اینا 5 شنبه تولد گرفتن و دعوت کردن.من گفتم اخه ما میخایم بریم کرمان.بزار زنگ بزنم و تولد رو جابجا کنم .هر چقدر دخترم گفت مامان اگه بزارن چهارشنبه من 5 شنبه امتحان دارم .من به حرف دخترکم گوش ندادم و علی رغم میل دخترم و جاریم تولد رو جابجا کردم(خیلی دلش میسوخت که چرا به حرف دخترش گوش نداده بود)
بعد از اینکه تولد جابجا شد خوشحال که میتونم به خریدم برسم.صبح 5 شنبه دخترم رو بدرقه کردم زمستون بود و سرد بهش گفتم پالتوت رو بپوش.پسرم رو هم فرستادم مدرسه و با شوهرم راهی سفر شدم
قبل از اینکه از خونه بیام بیرون یک نگاهی به خونه انداختم و گفتم شاید من دیگه این خونه رو نبینم.فکر میکردم قراره برای خودم اتفاقی بیوفته و تصادف کنم یک حس خاصی داشتم شاید هم الهامات غیبی بود که من به هیچ کدام توجهی نکردم.
راهی شدیم خریدامون رو انجام دادیم شب هم منزل یکی از اقوام شام دعوت بودیم بعد از شام میخاستیم راهی بم بشیم که شوهرم سردرد شدید گرفت ولی با این حال گفت بریم ولی باز هم من اصرار کردم که شب بمونیم فردا هم جمعه.فردا صبح حرکت میکنیم.با اصرار من شوهرم قبول کرد و ما در کرمان خوابیدیم و بچه هام در بم
اما بچه ها همیشه خونه یکی از خاله ها میرفتن اون شب خونه یک خاله دیگه رفتن و چون فهمیدن ما نمیایم شب همونجا خوابیدن
صبح ساعت حدود 5 با لرزش زمین از خواب پریدم(با زلزله بم کرمان که در فاصله 200 کیلومتری بم هست هم لرزید) فهمیدم که اتفاقی که بهم الهام شده بود رخ داده شوهرم رو بیدار کردم و قبل از اینکه بفهمیم مال کجاست راه افتادیم به سوی بم
وقتی وارد شهر شدیم تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده هیچ موبایلی و تلفنی هم انتن نمیداد هر چه به قسمت خونه خواهرم نزدیک میشدیم خونه ها خرابتر شده بود به کوچشون که رسیدم کل کوچه آوار شده بود
قسمت خونه خواهرم رو پیدا کردم و فریاد میزدم و آوار رو تنها جابجا میکردم به امید زنده بودن بچه هام.شوهرم یک گوشه افتاده بود.وقتی یک تنه به بچه هام رسیدم هر دوتاشون بهشتی شده بودن همراه تمام اعضای خانواده خواهرم
تا مدتها با خدا قهر بودم سر کوچه خواهرم مامایی زندگی میکرد که سقط غیر قانونی میکرد تمام اعضای خانوادش زنده بودن اما منی که یک عمر صادقانه کار میکردم این طور
به فکر دوباره بچه دارشدن افتادم با چهل و خورده ایی سن با مشکلاتی که میدونستم کار به ای وی اف و این چیزها میرسه.اما به صورت معجزه باردار شدم ووقتی دخترم 6 ماه داشت دومی رو حامله شدم و پسرم هم به دنیا اومد درست بعد از بارداری پسرم من یائسه شدم.و حالا یک دختر و پسر دارم که وقتی غمگین میشم میان کنارم و میگن مامان مگه قرار نشد دیگه به گذشته فکر نکنی و میدونم خدا اینها رو فرستاده تا نزاره من غصه بخورم.تو بیمارستان هم هر کسی که ناراحته از این که بچه دار شده یا ناخواسته بوده رو نصیحت میکنم از قشنگیهای بچه دار شدن میگم و کلا ارومشون میکنم در اون لحظات سخت
اما چیزهایی که منو خیلی ناراحت میکنه اینها هستن اول به حرف دخترم گوش ندادم و تولد رو جابجا کردم که اگه این کار رو نمیکردم من هم به سفر نمیرفتم و پیش بچه هام بودم.خونه اون خاله ایی که بچه ها همیشه میرفتن کاملا سالم موند و اصلا خراب نشد.همین طور خونه خودمون یعنی من اگه نمیرفتم اگه شب برمیگشتم الان دختر و پسرم در شرف ازدواج بودن و یا ازدواج کرده بودن .(دختر و پسر دومش ده ساله هستن)
اینم از حکمت های خدا......ببخشین دوستان اگه ناراحتتون کردم
چند روزی هست که اومدم ولایت برای عروسی پسرعمه گرامی.خیلی خوش گذشت و بعد از مدتها رقصیدم و شاد بودم.
همسری هم دیشب عازم یک سفر کاری خارج از کشور شده.الهی به سلامت برگرده چون سه روز هم در استانبول اقامت داره خیلی نگرانم.خدایا خودت مواظب همه مسافرها باش.
اما خبر بعدی یکی از دوستام که گفته بودم بیماری دخترش مثل رونیا بود و بعد از از دست دادن دختر ش حامله شده بود......بعد از کلی ازمایش گرفتن بچش سالم هست و پسر....ان شاالله به سلامت در آغوش بگیر.
دختر کوچولوی من سید کوچولوی من عیدت مبارک مامان.
دوستان عید غدیر بر شما هم مبارک
چند روز پیش رفته بودم بازار خرید یهو گوجه گیلاسی دیدم و خریدم به طور ناخداگاه وقتی اومدم خونه تازه یادم اومد که رونیام چقدر گوجه گیلاسی دوست داشت و هر وقت با هم بیرون میرفتم میگفت "مامان دوجه اوچولو" ومن هر براش میخریدم.نشستم و کلی گریه کردم که برا چی من اینا رو خریدم حالا که دیگه دخترم نیست اینا رو بخوره و چند روزی کلی حالم گرفته بود.
وقتی میرم پیش خانواده با ابجی هام خیلی یاد گذشته رو میکنیم خاطرات رو مرور میکنیم و کلی میخندیم و شاد میشم.ما سه تا دختر هستیم که با هم خاله بازی میکردیم معلم بازی و خیلی بازی های شیرین دیگه.این دفعه از حال و هوای شهریور میگفتیم که چجوری ذوق میکردیم و آماده میشدیم برای رفتن به مدرسه.با اینکه پول توجیبی درست و حسابی نداشتیم اما با همون مقدار اندک برای خودمون وسایل مدرسه میخریدیم.لیوان جامدادی ،دستمال جیبی و خیلی چیزای دیگه و چقدر ذوق میکردیم.حتی با یادآوریش هم دوباره همون حس های ناب و قشنگ به سراغم میاد و شاد میشم.جالب اینکه هر کدوم هم یک خاطره ایی یادشه که برای بقیه کمرنگ شده و با یادآوریش دوباره پررنگ میشه.وقتی از 15-20 سال قبل صحبت میکنیم مثل اینکه داریم از چند قرن میگیم همون قدر قیمتها و کارها دور از ذهن تصور میشه.ادم احساس اصحاب کهف بهش دست میده.خلاصه که خواهر داشتن نعمت بزرگیه مخصوصا اینکه ازدواج نکرده باشن و مشغله ای نداشته باشن.تو این چند سال همه جوره کمکم کردن .شب ها تا ساعت 2-3 با هم صحبت میکردیم .بیچاره ها صبح هم باید میرفتن سرکار
امیدوارم براشون بهترینها رقم بخوره و همین طور برای همه خواهرهای خوب سرزمینم
سلام.ما برگشتیم بعد از دو هفته مسافرت.اول رفتیم پیش خانواده و چون خانواده قصد سفر شیراز داشت توفیق اجباری نصیب من شد تا راهی شیراز بشم.همسری کار داشت و برگشت کرمان.
خیلی خیلی شهر دیدنی و زیبایی بود با وجود سه شب اقامت و صبح و بعدازظهر راهی مکان های دیدنی باز هم چند جایی موند که بریم
اما جاهایی که رفتیم حمام وکیل بود که شگفت انگیز بود هر چند کرمان هم حمام گنجعلی خانش دیدنیه اما حمام وکیل معرکه بود
مسجد وکیل/ارگ کریم خان زند/باع دلگشا/باغ ارم/باغ عفیف آباد/عمارت کلاه فرنگی/حافظیه/سعدی/تخت جمشید/تخت رستم/پاسارگارد و شاهچراغ از جمله مکان هایی بود که رفتیم شاهکارشون باغ ارم و تخت جمشید بود که بسیار لذت بردیم.در بدو ورود نقشه شیراز رو خریدیم وطبق نقشه برنامه ریزی کردیم که چه مکانهایی به هم نزدیکند وکدوم ها رو باید چه موقع بریم ببینیم.
خواهر کوچیکه مقاله داده بود دانشگاه شیراز و کنفرانس داشت علت سفر هم همین بود که به همین خاطر دانشگاه شیراز رو هم دیدیم.واقعا دیدینی بود نوک قله کوه.یه جورایی بام شیراز بود منظره خوابگاهاش شهر شیراز بود ادم غبطه میخورد به کسانی که اینجا درس خوندن.
تنها بدیش هوای گرمش بود که ادم رو کلافه میکرد اونم این موقع سال و تو شهریور
ماشینی رو هم ثبت نام کرده بودیم و دو ماه از تاریخ تحویلش گذشته بود بالاخره گرفتیم و با ماشین جدید بعد از دو هفته به خونه برگشتیم
اخر شهریور هم عقد پسرعمه هست اگر خدا بخاد که راهی میشیم دوباره
کسی که براتون پست میزاره مارکوپولوست. چون در کمتر از دو هفته 5 هزار کیلومتر رو در سفر بوده
اما وقتی اومدم بنویسم خبر خیلی خوبی رو خوندم مادر شدن دوباره پریسای عزیزم.مبارکت باشه ومادریت مستدام