یکسری کارهای خوب دارم میکنم که خودم خیلی راضیم حالم رو خوب میکنه یکیش کتاب خوندنه.زیاد اهل کتاب خوندن نبودم ولی مجله و روزنامه مخصوصا روزنامه سلامت جز همیشگی زندگیم بود.مخصوصا در روزگار نوجونی و جوونی.ای جوونی کجایی که یادت بخیر.کتابی که خوندم "من، پیش از تو" بود اگه نخوندین حتما بخونید قشنگ بود.
یکی دیگش اینه که شروع کردم به نواختن دوباره گیتار.اینم یکی از کارهایی بود که 4 -5 سال پیش شروع کرده بودم تا زدن آهنگهایی مثل سلطان قلبها و گل سنگ و چند تای دیگه پیش رفته بودم اما رفتن کلاس گیتار مصادف شد با بارداری من و این شد که ولش کردم.حالا بعد از 5 سال دوباره شروع کردم کاملا یادم رفته بود ولی با کمی زدن دوباره یادم اومد.
رفتم درباره کلاس IELTS پرسیدم سه تا دوره 40 روزه داره از 10 مرداد به احتمال زیاد برم.شاید قسمت شد رفتیم اون ور آب ههههه .چیزی که قبلا اگه اتفاق میفتاد جز وحشتناک ترین اتفاقات زندگیم میدونستم ولی حالا....
کلاس گل کریستال هم ثبت نام کردم و از شنبه شروع میشه .
اما.....جمعه تولد چهار سالگی نازنین دخترمه.حتما الان خیلی بزرگ شده قد کشیده.قشنگ حرف میزنه.توی یک پست دیگه کامل خودمو خالی میکنم
امیدوارم شما هم کارهایی کنید که حالتون رو خوب کنه حتی اگه روزگار نخواد
وای که چه جوری بعضی ها بچه تربیت میکنن.بابا بچتون برا خودتون عزیزه.مردم چه گناهی دارن.مهمون داشتیم بعد از رفتنشون خونمون شده بود مثل خونه های جنگ زده منم که بی اعصاب فقط حرص خوردم.
چند روز پیش رفته بودم سوپری یک اقایی با شازدش اومده بود حدود دو سه ساله براش بستنی خرید بعد بچه هی یک چیزی میگفت .باباهه با خنده گفت چی بابا جون بدم عمو بستنی رو باز کنه؟؟(منظورش صاحب مغازه بود) اونم گفت اره بعد داد به صاحب مغازه که باز کنه باز بچه گفت نه باز نکنه باز ازش گفت. باز به باباش گفت عمو بهم بده.یعنی با روح و روان من بازی میکرد.
بیچاره صاحب مغازه هم سرش شلوغ بود..اخه این چه کاری که از مردم هم توقع دارین در خدمت بچه های شما باشن.فرزند ذلیلی هم اندازه ایی داره بابا.ما خودمون هم بچه داشتیم کی اینجوری بود طفلک بچم هیچ جا هیچ جا اذیتم نکرد حتی تو مسافرت های ده دوازده ساعته تو روزهای نوزادی.این همه رفتیم مهمونی کی این کارا رو میکرد به خدا تربیت بچه از خودش باید عزیزتر باشه.
دوستای خوبم مامان های آینده بیاین قول بدیم بچه هامون رو یک انسان قوی بار بیاریم نه ضعیف چون وقتی ما تمام انچه رو در عالم بچگی میخاد بدون چون و چرا در کوتاه ترین زمان بهش بدیم اونوقت اون هم یاد نمیگیره در آینده باید در مقابل خیلی چیزها صبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر داشته باشه.
دو سه هفته ایی مهمان خانوادم بودم.همسری می گفت بمون تا کارهای بیمه رو انجام بدیم و دوتایی بریم تهران و دکتر و بعدش برگردیم خونه.من هم به همین امید موندم.
شنبه برا دکتر وقت گرفتم در اوج شلوغی بهمون نوبت داد ساعت 4 عصر که بریم و ازمایش بدیم.این در حالی بود که ساعت 6 بلیط برگشت داشتیم.جمعه شب من و همسری رسیدیم تهران رفتیم هتل به امید فردا.
صبح که از خواب بیدار شدیم همسری رفت تا کارهای بیمه رو انجام بده تا ببینه می تونه قسمتی از هزینه رو بگیره یا نه از ساعت 10 صبح رفت و بعد از کلی این ور و اون ور کردن گفته بودن که باید با مدیر مرکز صحبت کنی ولی کو مدیر.
تا ساعت 4 اونجا بود تا تونست اون مدیر رو ببینه و منم چشم انتظار که شاید برسه و بتونیم بریم دکتر اما دیگه خیلی دیر شده بود .زنگ زدم دکتر و با اشک هایی که میومد نوبتمون رو کنسل کردم.
این در حالی بود که دکتر خیلی باهامون راه اومده بود و گفته بود 20 درصد هزینه ازمایش رو بدین بقیش رو بعدا ولی همسری میگفت اگه بیمه قبول نکنه پولی بده اونوقت چجوری باید بدیم و نمیشه ریسک کرد بزار از بیمه جواب قطعی بگیریم.دکترمون هم تا اخر ماه رمضون ایران هست و بعدش برای دو سه ماهی میره خارج.درست لحظه ایی که فکر میکردم همه چی داره درست میشه همه چی خراب شد.حالا کی دوباره قسمت بشه و بریم خدا میدونه.
از طرف بیمه هم گفتن میخان با دکتر صارمی صحبت کنن هر چقدر اون تایید کرد بدن.خودشون میگفتن این دکتر خیلی داره ازتون میگیره و هزینش اینقدر نیست.ولی نمیدونن که اگه پول زیاد میگیره عوضش انسانه و سرنوشت مریضاش براش مهمه.
نمیدونم این شب های قدر خدا سرنوشتمون رو چجوری نوشته آیا سال دیگه هم همینجاییم؟؟؟؟؟؟
اولین باری که دختر قشنگم بیمارستان بستری شد تو ماه رمضون بود و درست شب های قدر.برای اینکه حال و هوام عوض بشه همسری هر شب یک ربع نیم ساعتی منو تو خیابونا میچرخوند.شب 21 بود که رفتیم یک سر مهدیه داشتن قران می خوندن.اونجا هم به خدا گفتم خدایا یعنی چی در انتظارمونه
خدایا ما رو میبینی مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیشب خونه مادرشوهر بودیم .جاریم هم بود یک نوزاد دو ماه و نیم داره.سر سفره نشسته بودیم شام میخوردیم که از خواب بیدار شد و اوردنش سر سفره.یک جوری به من زل زده بود و میخندید که همه تعجب کرده بودن بعدش رفتم کنارش و باهاش حرف زدم اونم شروع کرد به سر و صدا کردن و اوا در اوردن کلی باهام صحبت کردیم هههههههه
نمیدونم چی داشت بهم میگفت ولی حس خوبی داشتم.همه داشتن به ما نگاه میکردن.نمیدونم شایدم داشتن برام غصه میخوردن.نمیدونم وقتی بچه ایی می بینم باید عکس العملم چی باشه نمیدونم درست یا اشتباه سعی میکنم بیتفاوت باشم ولی دیشب دیگه نتونستم.
به طرز عجیبی سردرگمم