parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

parvazeyekfereshte

پرواز یک فرشته

اخرین پست سال 96

از روز 4 شنبه اومدم پیش خانوادهو همسر قراره سوم چهارم فروردین بیاد شاید هم دیرتر...اینجا همگی به نوعی درگیر ساختمان سازی هستن مخصوصا خان داداش.به مرجله کاشی و سرامیک . گچ رسیده اما هنوز خیلی مونده تا تکمیل بشه.

خبر خاص دیگه ای نیست.قبل از اینکه بیام  سه شنبه گل خریدم و بردم برای دخترم.یکم سنگ مزارش رو تمیز کردم و ازش خداحافظی کردم و عذر خواهی بابت اینکه سومین سالگرد آسمونی شدنش کنارش نیستم.سه سال گذشت هنوز باور ندارم و باور نمیکنم.چون برام زنده ست وقتی هر شب تو خواب میبینمش.چند روز پیش خواب میدیدم داره قران میخونه.از تعجب شاخ دراورده بودم که اخه چجوری بلده.

و در پایان

سال خیلی خیلی خوبی رو برای همه دوستان وبلاگی از جمله خاله ریزه عزیزم و اسما و باران عزیز و بقیه دوستان ارزومیکنم دوستانی که لحظات سخت امسال در کنارم بودن و همیشه برام آرزوهای قشنگ قشنگ داشتن.برای همتون سلامتی و دل خوش آرزو میکنم و امیدوارم به تمام آرزوهاتون برسید

عید همتون مبارک در پناه حق

قبول دارید روزگار اصلا قشنگ نیست این که زندگی زیباست و این چرت و پرت ها هم فقط حرفه .چرا لحظات قشنگ هم داره زندگی اما همون لحظه هست و ماندگاری غم اونقدر زیاده که ادم هر چقدر تلاش میکنه نمیونه ازش دور بشه...نمیدونم فلسفه خدا از افرینش این جهان چی بوده.هر طرف نگاه میکنه زندگی هر کسی رو میبینی بالاخره چیزی داره که باعث بشه حال خوبی نداشته باشه..یک جا درد یک جا مریضی یک جا خیانت یک جا طلاق و..................

#خیلی سعی میکنم توی این هوای بهاری غمگین نباشم اما گاهی نمیشود که نمیشود....

#شاید هفته دیگه برم پیش خانواده برای فرار از این حال و هوا

#دوشنبه تولد پدرم بود بچه ها سنگ تموم براش گذاشته بودن و کیک و مهمونی و یک گوشی موبایل.میگفتن وقتی باز میکرده فکر نمیکرده موبایل باشه ولی وقتی دیده خیلی خوشحال شده و گفته این زیاد بود اینقدر خودتون رو اذیت نمیکردید..بابام گوشیش مشکل داشت و رمش پایین بود ولی به علت ساختمون سازی به خرید گوشی فکر نمیکرده و اینجوری کلی سورپرایز شده.خواهرها با عکس بهم حال و هواش رو گزارش میکردن از اون حجم خوشحالی گریه کردم..قبلش هم وقتی بهش زنگ زدم و تولدش رو تبریک گفتم..گفت ببخش بابا که همش تو زنگ میزنی و من نمیرسم بهت زنگ بزنم تا اخرش با بغض باهاش حرف زدم.

خلاصه که منتظر تلنگرم

#امروز قراره بریم یک جنگی که اقای ریوندی گذاشته اما اصلا حس و حالش نیست شاید  وسطش بلند شدم نمیدونم.

#و اینکه خونه تکونیم هم تموم شده خدا رو شکر امسال خیلی اذیت نشدم کابینت ها و سرامیک ها و کاشی ها رو با پودر لباس شویی و جوش شیرین شستم عالی بود حتما امتحان کنید

#فقط سخت ترین قسمتش تمیز کردن اتاق دخترک بود با کلی خاطره هایی که زنده میشدن گاهی خنده بر لبم میاورد و گاهی....

چشم من بیا منو یاری بکن/گونه هام خشکیده شد کاری بکن

غیر گریه مگه کاری میشه کرد/کاری از ما نمیاد زاری بکن

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد/تا قیامت دل من گریه میخاد

#هم من هم همسر خریدامون رو کردیم.البته من تنهایی رفتم برای خودم خریدم کلی چیزای قشنگ هم خریدم .امسال خداروشکر اوضاع بازارها خوب به نظر میرسید.

#همسر دوچرخه خریده و روزها با دوچرخه میره سرکار.هم خوبه هم اینکه خطرناکه مخصوصا که باید از کمربندی رد بشه کاش کشور ما این فرهنگ رو ترویج بده و براش زیرساخت های لازم رو بزاره که با این کار نصف مشکلات مملکت حل میشه و خوبی دیگش اینه که  من هر روز ماشین دارم.اما کو حوصله بیرون رفتن تنهایی..در عرض این یک هفته فقط یک روز رفتم

الهی که توی این روزهای پراز جنب و جوش اومدن بهار دلای هممون بهاری بهاری باشه..واسه هم دعا کنیم

بعدا نوشت:رفتیم جنگ به معنای واقعی کلمه شاد و خنده دار بود عالی بود اصلا...فقط دعا میکردی زود تموم نشه.یکی دو ساعتی به غصه هات فکر نمیکنی

نمیدونم چرا

نمیدونم چرا دست و دلم به نوشتن نمیره خیلی هم حرف دارما.به زودی میام مینویسم

همه چیز از همه جا

این چند وقت روزهای خیلی شلوغی بودن یک هفته ای که همسر نبود و من بودم کلی وسیله تعمیری و کلی جاها که باید میرفتم یکیش بهزیستی بود برای اینکه ببینم چیزی از هزینه ازمایشمون رو میدن یانه .یکی دو هفته هست که دارم بالا و پایین میزنم کلی اشنا پیدا کردم ولی هنوز جوابی نگرفتم.فردا هم باید برم اگر اوکی شد که هیچ اگر نشه دیگه باید قیدش رو زد مثلا اسم این بخش از بهزیستی بخش ژنتیک و پیشگیری از بیماری های مادرزادی هست ولی عملا فقط دکوره

به خاطر همین کارها امسال یکم از خونه تکونی عقب افتادم که باید در این چند روز یکم جبران کنم

همسر هفته اول عید کشیک هست و مادرشوهر و خانواده میرن مسافرت و این یعنی اینکه هفته اول رو باید اینجا بمونیم تنهای تنها.قصد مسافرت هم نداریم مگر اینکه جور بشه بریم پیش خانواده.الان سه چهار سالی هست که عید اونجا نبودم. البته من موندن اینجا رو هم دوست دارم چون کرمان موقع عید مسافر زیاد داره و حال و هوای خیلی خوبی داره عیداش به علاوه اینکه هواش عالیه..البته الان هم کاملا هوا بهاری و دو سه روزی هست که دیگه خبری از بخاری و پالتو نیست و میشه قشنگ اومدن بهار رو حس کرد.

میخاستم این هفته برم پیش خانواده که به خاطر همین کارهای بهزیستی کنسل شد.

راستی جواب ازمایش من هم اومد ژن بیماری دخترکم مشخص شد و این یعنی بیماریش قطعا ژنتیکی بوده.الان باید روی خون همسر ازمایش کنن که جواب قطعی بدن اون هم یک ماهی طول میکشه....خیلی غم انگیزه وقتی فکر میکنی که من باید این ژن رو از مامانم به ارث برده باشم همسر هم همزمان از مامانش گرفته باشه اون وقت از هر دو ژنی که من دارم ژن معیوب و از هر دو ژن که همسر داشته ژن معیوبش به دخترک نازم برسه و باعث بیماریش بشه خیلی پیچیده و عجیب و غریبه ..با احتمال 25 درصد بیماری اون هم در بچه اول رخ بده

جوابش از خیلی از جهات کمکمون کرد اینکه دیگه نباید دایم به این فکر کنم که ممکنه من کاری کرده باشم که رونیام اینجوری شده باشه همش فکر میکردم شاید ندونسته قرصی خوردم شاید جایی رفتم شاید برای مایکروفر بوده شاید برای سرماخوردگی بود که من داشتم و هزاران فکر دیگه

اما سخته اینکه فکر کنی این احتمال ممکنه در بارداری های بعدی و بعدی خدایی نکرده اتفاق بیفته و تو مدام مجبور باشی به سقط..........

فعلا منتظر جواب ازمایش همسریم بعد از اون باید به چند تا دکتر نشون بدم و نظرشون رو بپرسم تا ببینیم خدا چی میخاد.




خاطره ها

9 اذر 82 بود که همسر رسما اومد خواستگاری..البته که از قبل من در جریان قصدش بودم ولی موقع خواستگاری واقعا نمیدونستم این دفعه قصد اومدن خاله و پسر خاله به خونمون چیز دیگه ای هست.همسر اون زمان 24 سالش بود و هنوز چند ماهی از سربازیش مونده بود دو سه روزی بودن و رفتن و نامزدی ما رسمی شد. اون موقع هنوز موبایلی نبود و افراد خیلی خاصی داشتن و قیمتش اون زمان چیزی در حدود 800 -900 هزار تومن بود فکر کنید که سکه تمام 80 هزار تومن بود و از اونجایی که همسر سربازیش در جزیره ای در جنوب کشور بود برای یک تلفن زدن معمولی باید دو سه ساعت رو در مخابرات منتظر میموند با این حال حداقل روزی یکبار رو زنگ میزد اما عشق ما دو نفر نامه نوشتن بود از ماه اذر تا اردیبهشت که سربازیش تموم شد بالغ بر سی چهل تا نامه از هم داریم و مرتب برای هم از حس و حالمون مینوشتیم.یادش بخیر.........

حالا بعد از گذشت 14 سال من هنوز هم همه اون نامه ها رو دارم و هر سال موقع خونه تکونی و تمیز کردن کشوی مربوطه دوباره شروع میکنم به خوندن اون نامه ها و گریه میکنم.........

نمیدونم که الان دوست داشتم دوباره برگردم به اون زمان یا نه .چون اون زمان هم در عین حال شیرین بودن پر از ترس و نگرانی بود مخصوصا که همسر هیچ شغلی نداشت و نمیدونستیم کی و کجا و چجوری میتونه بره سرکار.هیچی نداشتیم

اما جنس نگرانی های اون موقع با الان فرق میکرد.چقدر هر دومون تغییر کردیم نگرشون به زندگی عاقلانه تر شده تا اینکه احساسی تر باشه و چقدر دغدغه های اون زمانمون الان سطحی دیده میشه

خدایا شکرت