گاهی اوقات یک حادثه یک حرف یک غذا یک حرکت و.....چنان اشوبی درونم به پا میکنه که تا یکی دو روز حداقل حالم رو دگرگون میکنه مثل دیشب...
دیشب همسر بینیش خون اومد شاید این یک اتفاق معمول باشه اما درون من غوغا کرد
دو سه باری دخترکم خون دماغ شد طوری که من و همسر واقعا نمیدونستیم باید چیکار کنیم به هیچ عنوان خونش بند نمیومد و ساعت 11 -12 شب همسر مجبور شد بره دارروخونه و امپول ویتامین کا بگیره و بزنیم روی دستمال تا بعد از چند دقیقه کم کم قطع میشد وقتی به دکترش گفتم گفت نشونه اوره و کراتین بالا خون ریزی های بی دلیل و زیاده که ممکنه در هر جای بدن اتفاق بیفته
روزهای سختی بود خداروشکر که گذشت ولی یاداوریش هم مثل خودش وحشتناکه به همون اندازه
دایی ها همیشه مهربون بودن و دوست داشتنی.من و همسر چون پسرخاله دختر خاله ایم دو تا دایی مشترک داریم و یک خاله که خاله هر کدوممون مادر زن و یا مادرشوهرمون هم هستن
مامان و خاله م (مادرشوهر) 15 ساله که با یکی از دایی ها قهرن به واسطه همسرش و تقربیا بزرگ شدن بچه های همدیگه و عروس و دامادشدنشون رو ندیدن و در مراسم عروسی من و همسر هم اون دایی نبود.
خیلی دایی مهربونی بود و با ما بچه های خواهر خیلی جور و صمیمی اما چند سالی هست که هیچ ارتباطی نیست.
و حالا پریروز فهمیدیم که دایی مهربونمون رفته پیش خدا
اون هم فقط با یک سرماخوردگی ده روز توی خونه تب و لرز داشته و بچه های بی غیرتش یک دکتر نبرده بودنش تا اینکه اون دایی دیگه وقتی میبینه چند روز از برادرش خبری نیست میره و میبینه خیلی مریضه و نای بلند شدن نداره و میبردتش دکتر و دکتر به خاطر عقونت زیاد بستریش میکنه و بعد از یک روز بستری در سن 60 سالگی تموم میکنه
خیلی درد داشت وقتی اینها رو فهمیدیم چون این دایی مثل یک مرد بعد از بازنشستگی مسافرکشی میکرد و بعد از اینکه میرسید خونه مثل یک زن تموم کارهای خونه رو انجام میداد.قسم میخورم که زن دایی هیچ وقت نمیدونست چی تو فریزرش داره تموم میشه و چی داره و تمام این کارها رو دایی م میکرد.حتی این اواخر شنیده بودیم که قسط های وام های بچه هاش رو که ازدواج کرده بودن هم پرداخت میکرد و حالا همون ها یک دکتر نبردنش
دایی م خیلی مظلومانه رفت خیلی.........
و از اون بدتر اینکه من و خاله م حتی نمیتونستیم برای مراسمش بریم وقتی زنده بود ندیدیمش حالا بریم سرخاکش
و مامانم با حال زار و بد و با استرس زیاد که الان زن دایی چیکار میخاد بکنه رفت مراسمش خیلی درد داشت که حتی نمیتونست درست برای برادرش زاری کنه
ماها زن هستیم بیاین هیچ وقت نزاریم همچنین اتفاقی بین یک خواهر و برادر بیوفته.اگه اونها خودشون باهم اختلاف داشته باشن بالاخره میگذرن از هم ولی اگه پای شخص سومی وسط باشه خیلی سخت میشه
مامانم میگفت اون دایی هم حال خوشی نداشته و میگفته که همه پشت و پناهم رفت اون هم چه ساده چقدر مفت
و حالا من بغض داره خفم میکنه و گریم بند نمیاد همسر هم به شدت ناراحته.با اینکه این دایی برای فوت بچم حتی یک زنگ هم نزد اما ما خیلی دوستش داشتیم
خاله قراره اینجا براش مراسم بگیره امیدوارم خدا به هممون صبر بده
در همون بحبوحه (بهبوحه)رفتن به یزد و اون جور ناامید برگشتن جواب ایمیلی که حدود یکسال پیش برای یک ازمایشگاهی در آلمان زده بودیم داده شد.
باور کردنی نبود اما انقدر از نظر روحی خسته بودم که جدیش نگرفتم البته جواب میدادم اما برام مهم نبود.چند باری با ایمیل با هم در ارتباط بودیم ازمن میخواستن تا دکترم رو معرفی کنم تا اونها باهاش تماس بگیرن و از مراحل کار و قیمت باهاش صحبت کنن طبق گفته خودشون طبق قوانین آلمان اونها نمی تونن مستقیم با خود مریض ارتباط داشته باشن.
وقتی که من براشون نوشتم که ایران به اون صورت نیست و من دکتری ندارم.شماره تلفن من رو خواستن و در کمال تعجب 5 دقیقه بعدش تماس گرفتن و شماره و اسم یک دکتر رو در ایران دادن که نمایندشون هست و اونها باهاش کار میکنن.اینها در همان زمانهایی اتفاق افتاد که من پیش خانوادم بودم و خیلی رابطه خوبی با همسر نداشتم و هردومون رفته بودیم تو لاک خودمون.حتی رفتن من هم به این دلیل بود که میخاستم تنها باشم شاید همسر به خودش بیاد.
خلاصه که با تلگرام خبردارش میکردم که چی رد و بدل شده و اینکه یک دکتر ایرانی رابطی پیدا شده و ...
با دکتر ایرانی هم صحبت کردم اونها براش ایمیل زده بودن شرایط رو براش گفتم و یک ازمایش 4 میلیونی پیشنهاد کرد که 6800 ژن رو بررسی میکرد وقتی به همسر گفتم بهانه اورد که پس بقیه ژن ها چی..دیگه به مرز جنون رسیده بودم با این وسواسی که پیدا کرده بود از طرفی هم حیفم میومد این موقعیت به این خوبی رو از دست بدم
دوباره با دکتر تماس گرفتم و گفتم که ما ازمایش بهتر و کامل تری میخایم که ایشون ازمایش 15 میلیونی رو پیشنهاد داد
و گفت که درشرایط اولیه انجام اون لازم نیست ولی ما اصرار داشتیم که همون ازمایش انجام بشه
بماند که چه ها گذشت
خلاصه که بعد از دو سال و نه ماه از رفتن فرشته کوچولوم پریشب موفق به دادن ازمایش شدیم اینجا ازمون خون گرفتن میفرستن تهران و اونجا هم میفرستن آلمان.
شبش از فکر و خیال تا ساعت 3 خوابم نبرد و از فرداش چنان دچار ضعف و بیحالی و بدن درد هستم که نگو.نمیدونم اثرات کم خونی که با دادن 7-8 سی سی خون این طور شدم یا اثرات فکر و خیال های جور واجور...چطور میخام یک حاملگی پر از استرس رو بگذرونم خودم هم نمیدونم.
باورم نمیشه این اتفاق افتاد یکی از دوردست ها بود.حتما حتما از دعاهای شما دوستای عزیزی بود که همه جا به یادم بودین و همیشه برام چیزهای خوب خواستین.....ممنون از همتون
جوابش یک ماهی طول میکشه بعدش خون همسر رو ازمایش میکنن تا مشکل رو پیدا کنن
*باید چند جایی سر بزنم ببینم میتونم چیزی از هزینش رو بگیرم یا نه
*زلزله کماکان ادامه داره و کلا داره باهامون زندگی میکنه قشنگ روزی دو سه تاش رو حس میکنیم.نمیدونم کی میخاد بیخیال بشه .همش میگم بیچاره اون خانم هایی که حامله هستن.
یک هفته ای هست که برگشتم طبق معمول مشغول تمیز کردن و سروسامون دادن وسایل بودم که زلزله ای مهیب 6.2 ریشتری در اطراف کرمان اومد و از اونجا که ما طبقه 5 هستیم تکون هاش وحشتناک بود و یکسری وسایلمون ریخت این بود که جمع کردیم و رفتیم خونه مادرشوهر که طبقه همکف هست تا هم پس لرزه های بعدی رو کمتر بفهمیم هم اینکه راه فراری داشته باشیم
البته مادرشوهر بدون خداحافظی وقتی که من پیش خانواده بودم رفته بود کربلا
خواهر شوهر بود همرا با جاری که اون ها هم از ترس زلزله اومده بودن.خلاصه که چند روزی بودیم خوش گذشت کلی از دست مسخره بازی های برادرشوهر خندیدیم.نصف شب ماشینش رو روشن کرده بود و رفته بود داخلش و میگفت اگر زلزله اومد سریع بیاین تو ماشین.بعد از چند دقیقه هم خسته شد و برگشت.
دیروز هم مادر شوهر از کربلا اومد و ما ظهر و شب اونجا بودیم خیلی سنگین و رنگین.
بالا و پایین های زیادی تو زندگی داشتیم این چند مدت.خداروشکر فعلا عادی ست اما خیلی حرف دارم که باید به همسر بزنم در وقت مناسبش.
5 شنبه گذشته هم یک تجربه بی نظیر داشتیم یک مهمان استرالیایی داشتیم و بردیم کلی گردوندیمش .شام پیتزا خوردیم و کلی باهاش صحبت کردیم کلاس زبانی بود برای خودش
یک چیزی که براش عجیب بود صندوق صدقات بود که میگفت این چیه که همه جا هست.
با اینکه 70 سالش بود اما واقعا کودک درونش زنده بود و همه جا احساسش رو نشون میداد و واقعا میشد امید به زندگی رو در وجودشون دید..درست مثل ایرانیها...خخخخخ
خلاصه که کلی ازمون تشکر کرد و برگشت
در پناه حق دوستان
از اول هفته اومدم پیش خانواده..هوا خیلی سرده و زیاد نمیشه بیرون رفت.
دیشب یک عده مهمون داشتیم.هفت هشت تایی بچه بودن همه سنی تا زیر 10 سال رسما من و خانواده سرسام گرفتیم.یک عده ادم بی مسئولیت بودن که اصلا بچه داری بلد نبودن.وقتی رفتن همگی یک نفس راحت کشیدیم
یکیشون چند روز پیش بچش مریض بود و تب داشت و داشت تعریف میکرد که چطور از بچش رگ گرفتن.چیزی که من صد برابر بدترش رو بارها و بارها برای رونیام دیدم وقتی داشتم بهش نگاه میکردم خواهرم تمام مدت حواسش به من بود.
پی نوشت: عکس دخترم بک گراند گوشیم هست به محض اینکه دست به گوشیم میزنم همه اون کسایی که بودن خیره میشدن روی صفحه گوشیم .نمیدونم چه چیز عجیبی بود.
پی نوشت 2: دختر یکی از دوستان پدرم در زمان بارداری دفع پروتیین پیدا میکنه (که در مرحله پیشرفته بهش میگن مسمومیت حاملگی) و پدر توصیه فراوانی به دوستش میکنه که بچه رو سقط کنن اما مادر قبول نمیکنه و بچه به دنیا میاد.الان خود مادر کلیه هاش رو از دست داده و دیالیز میشه و به خاطر اوره و کراتین بالا پوستش به شدت چروک و پیر شده
لطفا به هر قیمتی بچه رو نگه نداریم اون بچه قبل از نیاز به دنیا اومدن نیاز به یک مادر سالم داره که بتونه حداقل دوران بچگیش رو حمایت کنه
گاهی اوقات باید بعضی چیزها رو جدی بگیریم