-
تربیت
پنجشنبه 10 تیر 1395 10:04
وای که چه جوری بعضی ها بچه تربیت میکنن.بابا بچتون برا خودتون عزیزه.مردم چه گناهی دارن.مهمون داشتیم بعد از رفتنشون خونمون شده بود مثل خونه های جنگ زده منم که بی اعصاب فقط حرص خوردم. چند روز پیش رفته بودم سوپری یک اقایی با شازدش اومده بود حدود دو سه ساله براش بستنی خرید بعد بچه هی یک چیزی میگفت .باباهه با خنده گفت چی...
-
...........
سهشنبه 8 تیر 1395 12:46
دو سه هفته ایی مهمان خانوادم بودم.همسری می گفت بمون تا کارهای بیمه رو انجام بدیم و دوتایی بریم تهران و دکتر و بعدش برگردیم خونه.من هم به همین امید موندم. شنبه برا دکتر وقت گرفتم در اوج شلوغی بهمون نوبت داد ساعت 4 عصر که بریم و ازمایش بدیم.این در حالی بود که ساعت 6 بلیط برگشت داشتیم.جمعه شب من و همسری رسیدیم تهران...
-
لبخند
شنبه 8 خرداد 1395 16:47
دیشب خونه مادرشوهر بودیم .جاریم هم بود یک نوزاد دو ماه و نیم داره.سر سفره نشسته بودیم شام میخوردیم که از خواب بیدار شد و اوردنش سر سفره.یک جوری به من زل زده بود و میخندید که همه تعجب کرده بودن بعدش رفتم کنارش و باهاش حرف زدم اونم شروع کرد به سر و صدا کردن و اوا در اوردن کلی باهام صحبت کردیم هههههههه نمیدونم چی داشت...
-
سردرگمی
چهارشنبه 5 خرداد 1395 16:41
به طرز عجیبی سردرگمم نمی دونم باید چیکار کنم امروز رفتم چند دبستان تا اگه نیاز داشتن برم برا تدریس .چند تایی که گفتن تراکم نیروی کار ما خیلی زیاده .طرز بیان رو داشته باشید چند تایی هم با اینکه نیاز داشتن و اسم و مشخصاتم رو نوشتن ولی فکر کنم سرکاری بود. چون روی سابقه کار تاکید داشتن.افسردگی گرفتم وقتی دیدم برای استخدام...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 01:00
امروز چنان دچار بهتی شدم که نگو ماجرا از این قرار شد که عصر با اس ام اسی حال و هوام دگرگون شد.یکی از پرستارهایی که فقط دو سه بار دیدمش و یک فرشته واقعی بود بهم اس ام اس داد که چه خبر منم جواب دادم ممنون.خبری نیست.حس کردم که میخاد بپرسه که نی نی دارم یا نه.دوباره اس داد:((با اینکه من حرف زدن دخترمونو ندیدم اما دیشب...
-
کورسوی امید
سهشنبه 21 اردیبهشت 1395 16:07
بالاخره بعد از چهار ماه که نامه پیش فاکتور آرمایش رو به بیمه دادیم دیروز تازه زنگ زدن و کمی با همسری در مورد بیماری صحبت کردن و این یعنی کورسوی امید خداکنه قبول کن و حداقل بخشی از هزینش رو بدن تا بتونیم راهی بشیم برای دادن این ازمایش امروز یک کلیپ دیدم واقعا اعصابم بهم ریخت نوزاد آزاری اون هم توسط کی؟؟؟؟؟؟ مادر یعنی...
-
آرامش
شنبه 11 اردیبهشت 1395 13:33
اعصابم به شدت داغونه به چندین دلیل امروز از لابلای حرفهای همسری فهمیدم انتقالیمون به مشکل برخورده و این یعنی داغون شدن من دوم اینکه پولی که قرار بود حداقل نصف پول ازمایشمون رو تامین کنه حالا فهمیدیم که خیلی کمتر از این حرفاست و سوم زانوم به شدت درد میکنه خدایا چیکار کنم زندگی تو این شهر با تمام خاطراتی که قلبم رو به...
-
بدون عنوان
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 13:33
چند روز پیش در جمعی بودم که از پدر و مادرشون خیلی ایراد میگرفتن.به تک تک کارها و رفتاراشون.خیلی اعصابم خرد شد.با خودم گفتم اخه فلسفه ما آدم ها از به دنیا آوردن بچه چیه.با اینکه می دونیم چقدر سختی داره .چقدر باید از خوشی ها و استراحت ها و ... زده بشه تا یک بچه بزرگ بشه و بعد... تازه اگرم خیلی بچه خوبی باشه (البته تا...
-
سال جدید
شنبه 21 فروردین 1395 15:24
روزها در گذرند و ما کار خاصی نکردیم.تصمیم گرفتم امسال هم وقتم رو با کلاسهای مختلف پر کنم شنا و کلاس زبان در اولویت هستن.تا ببینیم چی پیش میاد. خداکنه امسال همه به آرزوهاشون برسن و هیچ کس حسرت به دل نمونه.ان شاالله همه سالم و سلامت باشند و کسی کارش به بیمارستان ها نرسه.یکی از آشنایانمون کارشناس بیمه هست میگفتن عید...
-
بدون عنوان
شنبه 7 فروردین 1395 10:41
شب 29 اسفند من و همسر حس و حال غریبی داشتیم موقع خواب دیگه نتونستم تحمل کنم و با صدای بلند دوتایی گریه کردیم.شب هم خواب دخترک رو دیدیم عید بود و اون هم کنارمون بود و با بچه ها بازی میکرد شاید اینجوری میخاست بهمون بگه من کنارتون هستم صبح برای سال تحویل رفتیم سرمزار تا کنار دخترم باشیم چون سالگردش هم بود گل و شیرینی و...
-
سالگرد پرواز فرشته من
جمعه 28 اسفند 1394 16:31
دختر من فرشته اسمانی من پارسال این موقع نمیدونستم روزای اخری هست که عطر تنت رو بو میکنم.نمی دونستم اخرین روزایی که اون بدن کوچولوت رو بغل میکنم و نمیدونستم که سال دیگه این موقع درحسرت یک ثانیه بغل کردنت دارم آب میشم چقدر دلتنگتم مادر.گاهی انقدر محکم مزارت رو بوسه باران میکنم که خودم هم تعجب میکنم.امیدوارم پیش فرشته ها...
-
پارسال این موقع.....
چهارشنبه 5 اسفند 1394 16:30
پارسال مث امروز 5 اسفند دخترم در بیمارستان علی اصغر بستری شد خدایا چه بیمارستانی بود چه ادمای بی وجدانی اونجا کار میکردن به جز یک پرستار از یاداوری اون روزا تنم میلرزه قلبم اتیش میگیره با هیچی هیچی هم اروم نمیشه چقدر طفل معصوم رو اذیت کردن.دیگه نمی تونم بنویسم..... دخترم لحظه لحظه زندگیم با یادت و با خاطراتت میگذره
-
دکتر ژنتیک
پنجشنبه 8 بهمن 1394 17:11
بالاخره بعد از ده ماه راهی دکتر شدیم دو جا نوبت گرفته بودم تهران.هم صبح هم بعداز ظهر.صبح تا دوازه ظهر معطل شدیم مطب یک دکتر از خدا بیخبر به اسم دکتر بابک بهنام ساعت یک ربع به هشت اونجا بودیم چون گفته بودن قبل از 8 اونجا باشیم ساعت 12 اعلام کردن دکتر تشریف نمی یاورن و شما هم برید اون لحظه فقط میخواستم اون دکتر رو خفه...
-
تعطیلاتی که گذشت
یکشنبه 22 آذر 1394 17:12
تعطیلاتی که گذشت میزبان خانواده ام بودم خیلی خوب بود اصلا گذر زمان رو حس نکردم ولی جای خالیش به شدت در خونه احساس میشد اگه بود چقدر از اومدن مامانیش خوشحال میشد چقدر از اومدن خاله هاش خوشحال میشد اما افسوس چیزی که این روزا مهمان منه حسرت هست حسرت این که چرا این کارو نکردم چرا اون کار رو نکردم براش.که شنیدم این ها حسرت...
-
حس ناب
چهارشنبه 11 آذر 1394 19:43
امروز بر خلاف چندین ماه گذشته پر از احساس خوب وناب بودم دیشب هم مثل شب های قبل دخترکم رو در خواب دیدم خیلی شاد و خوشحال بود چقدر شیرین زبونی میکرد حتی یک نفر پیشمون بود که ناراحت بود و عصبانی سیب دهنش کرد خلاصه فرشته من کاری کرد که اون نفر داشت میخندید جالبه اصلا اون نفر رو من نمی شناختم خلاصه از شادی زاید الوصف فرشته...