-
No title
دوشنبه 26 اسفند 1398 15:13
قبلا توی وبلاگ گفته بودم که همسر یک سال مرخصی گرفته و توی این یکسال شغل دیگه ای رو دنبال میکنه و منتظر بود توی این یک سال به سرانجامی برسه که با این اوضاع فعلا همه چی معلقه.این یکسال مرخصی دیروز تموم شد و ایشون باید امروز سرکار میبودن.از اونجایی که ما نقل مکان کردیم در نتیجه ایشون امروز باید کرمان میبودن.دیشب پرواز...
-
اسفند 98
شنبه 24 اسفند 1398 13:12
میدونم این روزها بشدت حال دل هممون خوب نیست.این روزها خیلی واضح میشه فهمید که خوشبختی و سلامتی و شادی همه ما در گرو خوشبختی و شادی و سلامتی همه است نه تنها همه هموطنانمون بلکه همه انسانهای کره زمین هست.پسر یکی از دوستان پدر دو هفته ای بابت کرونا بیمارستان بستری بود.مردی که با وجود زن و زندگی و بچه وقتی هر کس تلفنی...
-
اسفند ماه
دوشنبه 12 اسفند 1398 11:28
این روزها که هوا واقعا بهاری شده همراه با بارون بهاری اما دلهای مردم کشورمون سایه سخت بیماری روش رو گرفته و اجازه نداده تا این لحظه از اومدن بهار لذت ببرن. امسال دیگه از اون شور و نشاط اخر سالی خبری نیست. حیف واقعا حیف الان میشد از اون وقتها باشه که تا آخر شب توی خیابونها و بازار ها باشی و از جنب و جوش مردم لذت ببری....
-
جون ما
یکشنبه 4 اسفند 1398 12:56
دیدین که بعضی هامیگن جون ادم ها در این کشور ارزش نداره.البته منظورشون اینه که از دیدگاه مسئولین ارزش نداره تا اینجا درست اما آیا جون خود ما برای خودمون ارزش داره یا نه؟ با توجه به آنچه من در این سی و چند سال دیدم اصلا و ابدا. کدوم کارگر ساختمانی تکنسین یا راننده یا هزاران شغل دیگه که رعایت کنن کلاه ایمنی بپوشن،درست...
-
این چند روز
یکشنبه 4 اسفند 1398 12:12
هفته پیش بعد از برگشت از مسافرت مامان و دو تا خواهرم اومدن خونمون یعنی دوشنبه ساعت ۸ شب رسیدن و چهارشنبه ۷ شب رفتن.روی هم رفته من کلا سه چهار ساعت دیدمشون.آیکون گریه و شیون و اینا خودشون میرفتن بیرون خودشون برمیگشتن و کلی هم غذا برای این دو سه روز آورده بودن.به جای میزبانی من مهمونشون بودم خلاصه که خوب بود.البته که...
-
خونه
سهشنبه 29 بهمن 1398 16:21
این روزها به طرز عجیبی دچار استرس و اضطراب هستم.خونه کرمان رو گذاشتیم برای فروش تا توی تهران بتونیم یک خونه بخریم اما این کجا و آن کجا.دقیقا باید به همون اندازه بلکم بیشتر روش بزاریم تا بتونیم یک پنجاه متری توی یک محله معمولی بخریم.در واقع باید ماشین طلا و هر انچه داریم رو بدیم به اضافه یک وام سنگین بانکی. خیلی دو دل...
-
I am very busy these days
دوشنبه 14 بهمن 1398 09:15
این روزها انقدر سرم شلوغه که نمیفههم صبحم کی شب میشه. دیروز انقدر از این طرف به اون طرف رفتم که دیگه نایی برام نمونده بود.تازه از ساعت ۶ بعدازظهر هم رفتم کلاس زبان تا ۹ شب و رسیدم خونه ساعت یک ربع به ده بود شام خوردیم و خوابیدیم. دو روز در هفته باید برم کلاس زبان که خیلی خسته کننده میشه نه اینکه کلاسش بد باشه نه،اما...
-
خاطرات بخش جدایی ناپذیر زندگیست
یکشنبه 29 دی 1398 22:52
خاطراتی هستن که با هیچ چیزی از ذهن آدم پاک نمیشن.حتی گذر زمان هم که دوای همه دردهاست نمیتونه مرهمی باشه براش. چهار سال و نه ماه و بیست و هشت روز گذشته اما درد ما کم نشده فقط وانمود میکنیم که همه چیز عادی است. این روزها عجیب یاد زمستون 93 میوفتم دقیقا همین روزها بود که راهی بیمارستان شدیم.امروز لحظه ای چشمان قشنگش از...
-
شاهکار
شنبه 21 دی 1398 08:45
مسئول مرگ تمام مسافران هواپیما تمام آدم هایی هستند که شعار انتقام سر دادن
-
صلح
چهارشنبه 18 دی 1398 09:18
خدایا دنیات چقدر جای بدیه همش خشم و کینه و نفرت و انتقام کاش ...... کاش میشد رفت.... یک لحظه آرامش فقط بدون داشتن هزاران دغدغه من اینجا بس دلم تنگست و هر سازی که میبینم بدآهنگست. بیا رهتوشه برداریم، قدم در راه بیبرگشت بگذاریم، ببینیم آسمانِ "هر کجا" آیا همین رنگست؟
-
ادارات شیر تو شیر
دوشنبه 2 دی 1398 12:51
یکی از مزخرف ترین جاهایی که امیدوارم گذرتون بهش نیوفته بعد از بیمارستان سازمان تامین اجتماعی هست که به معنای واقعی کلمه مزخرفه. از بی اعصابی کارمندان بگیر تا دواندنتون از این اتاق به اون اتاق تازه این مال وقتی هست که میخام بهشون پول بدم اینقدر ناز میکنن وای به روزی که بخوایم ازشون چیزی بگیریم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 دی 1398 17:04
امسال اولین سالی بود که غریب بودیم یعنی نه خانواده همسر بودن که بریم اونجا نه خانواده من.خلاصه که تصمیم گرفتیم دوستانمون رو دعوت کنیم.من خیلی دو دل بودم چون شنبه تا ساعت ۶ عملا من سرکار هستم و تا بیام خونه وقت خیلی زیادی نداشتم تصمیم داشتم جمعه بگم بیان که خوب خیلی حس یلدا نداشت و همسر هم میخواست که همون شنبه باشه...
-
کمبود زمان
پنجشنبه 21 آذر 1398 09:29
چند وقتی یعنی درستش از وقتی که میرم سرکار حس میکنم از خیلی چیزا عقبم دلم میخاد همزمان درس هم بخونم کلاس زبان رو هم که شده شاخ غول بشکنم و در انتها کلاس رقص هم برم یعنی میشه پنج شنبه و جمعه اینا رو انجام داد. حس میکن اینا کارهایی بود که باید خیلی وقت پیش انجام میشد نه در سی و پنج سالگی.به ار حال یک حس عقب موندگی دارم...
-
تغییر
پنجشنبه 21 آذر 1398 09:23
راستش تصمیم گرفتم سبک نوشتنم رو تغییر بدم.بیشتر موضوعی بنویسم تا در مورد زندگی روزمره حقیقتش از طرز نوشتن خودم خوشم نمیاد و وقتی بعضی وبلاگ ها رو میخونم حسرت میخورم که چرا من نمیتونم تا این حد خوب بنویسم تغییر نوشتن میدهیم باشد که رستگار شویم
-
خیالبافی
پنجشنبه 16 آبان 1398 19:04
چند شب پیش اتاق خوابمون سرد بود با همسر رفتیم زیر پتو و شروع کردم به خیالبافی.گفتم فکر کن الان توی یک کلبه هستیم وسط جنگل و از شدت سرما رفتیم زیر کرسی.حتی به همسر میگفتم برای ناهار فردا ماهی کبابی روی ذغال درست کنیم و کلی حس و حال خوب پیدا کردیم.خلاصه که همسر کلی به این کارهای من خندید.فردا شب اما رادیات اتاق روشن بود...